p3
ویو یون جو
تهیونگ : خب حالا که آوردیمت بیرون بگو ببینم یون جو کجاست ؟
یون جو : حالا این یون جو کیه که واسه تو انقد مهمه ؟
جیمین : خب راستش …….
تهیونگ : خب داستانش رو واسه میگیم
رفتم نشستم منتظر بودم که بیاد داستان رو بگه
تهیونگ : خب داستان از اونجا شروع میشه که یون جو که رئیس مافیا بوده ……..
یون جو : وایسا ببینم …. چییییییی ؟؟؟؟؟
تهیونگ : تعجب نداره که ما خودمون مافیا ایم
یون جو : ادامه بده …..
تهیونگ : آره خلاصه … رئیس مافیا بوده و خیلیم خوشگل بوده که خیلی به ما کمک میکرده و راستش ….. یه جورایی بهش علاقه داشتیم ولی یه روز منو اعضا و یون جو تصادف میکنیم و راستش توی این تصادف یون جو به سرش ضربه خیلی محکمی میخوره که باعث میشه همه چیز رو فراموش کنه و وقتی رفت بیمارستان ما هم پیشش بودیم ولی اصلا مارو نشناخت بعدش رفتیم بیرون ولی الان از اون بیرون رفتنمون خیلی پشیمونیم واسه همین داریم سعی میکنیم یون جو رو پیدا کنیم چون اون شخص خیلی برامون مهمه
اینم داستانش بود حالا فهمیدی ؟
بعد از اینکه این داستان رو تعریف کرد نتونستم باور کنم که همچین اتفاقی برای من افتاده ولی آخه …. خیلی منطقیه ! به خاطر همینه که هیچی از این موضوع یادم نمیاد
تهیونگ : هوووی با توئما تو که خنگ نبودی
یون جو : دارم فکـ میکنم
تهیونگ : به چی ؟ راستش الان که دارم بهت نگاه میکنم انگار توئم خیلی شبیه یون جویی شما خواهرین ؟
یون جو : چی ؟ نه بابا
یون جو : داستان خیلی قشنگی بود خیلی خوب درستش کردی
جیمین : این داستان الکی نبود واقعیه البته شاید تو باور نکنی چون مطمئنم آی کیو مغزت بیسته ( خنده )
یون جو : یااااا
وایسا ببینم اگه این داستانی که الان گفت واقعی باشه یعنی من رئیس مافیام !
پـــــــــــایان پارتـــ🔪
حمایت کنیددد 👑✨
تهیونگ : خب حالا که آوردیمت بیرون بگو ببینم یون جو کجاست ؟
یون جو : حالا این یون جو کیه که واسه تو انقد مهمه ؟
جیمین : خب راستش …….
تهیونگ : خب داستانش رو واسه میگیم
رفتم نشستم منتظر بودم که بیاد داستان رو بگه
تهیونگ : خب داستان از اونجا شروع میشه که یون جو که رئیس مافیا بوده ……..
یون جو : وایسا ببینم …. چییییییی ؟؟؟؟؟
تهیونگ : تعجب نداره که ما خودمون مافیا ایم
یون جو : ادامه بده …..
تهیونگ : آره خلاصه … رئیس مافیا بوده و خیلیم خوشگل بوده که خیلی به ما کمک میکرده و راستش ….. یه جورایی بهش علاقه داشتیم ولی یه روز منو اعضا و یون جو تصادف میکنیم و راستش توی این تصادف یون جو به سرش ضربه خیلی محکمی میخوره که باعث میشه همه چیز رو فراموش کنه و وقتی رفت بیمارستان ما هم پیشش بودیم ولی اصلا مارو نشناخت بعدش رفتیم بیرون ولی الان از اون بیرون رفتنمون خیلی پشیمونیم واسه همین داریم سعی میکنیم یون جو رو پیدا کنیم چون اون شخص خیلی برامون مهمه
اینم داستانش بود حالا فهمیدی ؟
بعد از اینکه این داستان رو تعریف کرد نتونستم باور کنم که همچین اتفاقی برای من افتاده ولی آخه …. خیلی منطقیه ! به خاطر همینه که هیچی از این موضوع یادم نمیاد
تهیونگ : هوووی با توئما تو که خنگ نبودی
یون جو : دارم فکـ میکنم
تهیونگ : به چی ؟ راستش الان که دارم بهت نگاه میکنم انگار توئم خیلی شبیه یون جویی شما خواهرین ؟
یون جو : چی ؟ نه بابا
یون جو : داستان خیلی قشنگی بود خیلی خوب درستش کردی
جیمین : این داستان الکی نبود واقعیه البته شاید تو باور نکنی چون مطمئنم آی کیو مغزت بیسته ( خنده )
یون جو : یااااا
وایسا ببینم اگه این داستانی که الان گفت واقعی باشه یعنی من رئیس مافیام !
پـــــــــــایان پارتـــ🔪
حمایت کنیددد 👑✨
۷.۲k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.