☆فیک عضو هشتم☆
☆فیک عضو هشتم☆
پارت ²
_________
*ویو مادر ات*
داشتم به ات میگفتم که پیش اون عوضی نمی تونه زندگی کنه و مرا انتخاب کنه که مشتی به صورتم خوردم
یکی شروع کرده به گریه و صدا زدن کلمه ی مامان ات بودولی اون نمی تونست حرف بزنه همه تعجب کرده بودن....
______________
(علامت &مادر ات)
&ات تو چطوری حرف زدی
اووومااا ( مامان به کره ای )
&قربونت برم این معجزست
______________
*ویو ات*
نمی دونم چرا مامان داره آنقدر بهم اهمیت میده این اولین باره شاید چون باهاشون صحبت کردم
__________
با کلی کلنجار رفتن باخودم مادرمو انتخاب کردم و یونگی هم مامانو انتخاب کرد
بعد از اینکه مامان بابا طلاق گرفتن ما از بوسان به سئول رفتیم و من مجبور شدم فیلیکس و جونگ کوک رو ترک کنم
_________
من خیلی بی قراری کردم چون هم اول پدرم و بعد دوستامو از دست دادم و عموم تصمیم گرفت منو و یونگی رو به سرپرستی قبول کنه و من واقعا اونو دوست داشتم حتی بیشتر از بابام البته از بابام متنفر بودم ولی باز نتونستم قبول کنم کل بدنم کبود بود چون هرشب کتک میخوردم یونگی خونه رو ترک کرده بود و یجورایی از من متنفر شده بود ولی من هیچ کاری نکرده بودم
_________
(ویو ات)
من الان دیگه ۱۶ سالم شده و قراره به بوسان برگردیم و از مدرسم انتقالی بگیرم و به مدرسه ی بوسان برم وسایلم رو جمع کرده بودم و آماده ی رفتن شدم
*علامت × بابای ات( همون عموش)*
×ات وسایل تو بیار پایین بزارم تو ماشین
باشه بابا الان میارم؛راستی مامانم کو
×تو اتاقشه
آها اوکی
&ات خوش حال به نظر میرسی
آره خوب خوشحالم چون قراره دوستای قدیمیم رو ببینم ولی فکرنکنم منو بشناسن
&چرد نباید بشناسن
چون من حرف نمی زدم
___________
*۳۰مین بعد حرکت کردیم*
تو ماشین بودیم داشتم به اهنگ های کیپاپ گوش میکردم من خیلی دوست داشتم ایدل کیپاپ بشم و دوست دارم برم درخواست بدم ولی مامانم راضی نمی شد ولی من راضیش میکنم
آنقدر فکر کردم که خوابم برد بیدارشدم شب شده بود و تقریبا رسیده بودیم
____________
وقتی رسیدیم سریع دویدم و وارد خونه قدیمی شدم که .....
_______________________________
شرط پارت بعد
۳ لایک
۳ کامنت
امیدوارم که خوشتون اومده باشه☆
پارت ²
_________
*ویو مادر ات*
داشتم به ات میگفتم که پیش اون عوضی نمی تونه زندگی کنه و مرا انتخاب کنه که مشتی به صورتم خوردم
یکی شروع کرده به گریه و صدا زدن کلمه ی مامان ات بودولی اون نمی تونست حرف بزنه همه تعجب کرده بودن....
______________
(علامت &مادر ات)
&ات تو چطوری حرف زدی
اووومااا ( مامان به کره ای )
&قربونت برم این معجزست
______________
*ویو ات*
نمی دونم چرا مامان داره آنقدر بهم اهمیت میده این اولین باره شاید چون باهاشون صحبت کردم
__________
با کلی کلنجار رفتن باخودم مادرمو انتخاب کردم و یونگی هم مامانو انتخاب کرد
بعد از اینکه مامان بابا طلاق گرفتن ما از بوسان به سئول رفتیم و من مجبور شدم فیلیکس و جونگ کوک رو ترک کنم
_________
من خیلی بی قراری کردم چون هم اول پدرم و بعد دوستامو از دست دادم و عموم تصمیم گرفت منو و یونگی رو به سرپرستی قبول کنه و من واقعا اونو دوست داشتم حتی بیشتر از بابام البته از بابام متنفر بودم ولی باز نتونستم قبول کنم کل بدنم کبود بود چون هرشب کتک میخوردم یونگی خونه رو ترک کرده بود و یجورایی از من متنفر شده بود ولی من هیچ کاری نکرده بودم
_________
(ویو ات)
من الان دیگه ۱۶ سالم شده و قراره به بوسان برگردیم و از مدرسم انتقالی بگیرم و به مدرسه ی بوسان برم وسایلم رو جمع کرده بودم و آماده ی رفتن شدم
*علامت × بابای ات( همون عموش)*
×ات وسایل تو بیار پایین بزارم تو ماشین
باشه بابا الان میارم؛راستی مامانم کو
×تو اتاقشه
آها اوکی
&ات خوش حال به نظر میرسی
آره خوب خوشحالم چون قراره دوستای قدیمیم رو ببینم ولی فکرنکنم منو بشناسن
&چرد نباید بشناسن
چون من حرف نمی زدم
___________
*۳۰مین بعد حرکت کردیم*
تو ماشین بودیم داشتم به اهنگ های کیپاپ گوش میکردم من خیلی دوست داشتم ایدل کیپاپ بشم و دوست دارم برم درخواست بدم ولی مامانم راضی نمی شد ولی من راضیش میکنم
آنقدر فکر کردم که خوابم برد بیدارشدم شب شده بود و تقریبا رسیده بودیم
____________
وقتی رسیدیم سریع دویدم و وارد خونه قدیمی شدم که .....
_______________________________
شرط پارت بعد
۳ لایک
۳ کامنت
امیدوارم که خوشتون اومده باشه☆
۳.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.