"مافیای جذاب من"
"مافیای جذاب من"
پارت 9
ویو ات
[فلش بک ساعت 2:00]
تو اتاق نشسته بودم یزره از کار یونگی ناراحت بودم ولی فعلا باید به حرفش گوش کنم تا فردا بتونم برای اخرین بارجونگ هو رو ببینم..تو افکارم بودم..اجوما اومد داخل
اجوما: دخترم بیا اژن غذا رو بخور چیزی خواستی صدام کن هر نیم ساعت یبار میام بهت سر میزنم..
ات: باشه
یدفعه دیدم یکی از اون پشته اجوما اومد داخل
اجوما: سنا گفتم نیا*داد*
سنا: میخواستم خانم خونه رو ببینم
ات: اشکال نداره بزار بیاد تو
سنا: مرسی
اجوما: سنا کاری نکنیاا ارباب میکشت
*عصبی*
سنا: باشه..
اجوما رفت
ات: بیا اینجا بشین«اشاره کرد»
سنا: ممنون
ات: اسمت سنا هست؟
سنا: بله.
ات: خب تو کی هستی؟
سنا: من خدمتکار این خونه ام 7 سالی میشه اینجام..
ات: بهت میخوره 23 یا 24 باشی..سنت کنه چرا اینجا کار میکنی؟
سنا: راستش من 24 سالم..از سن 17 سالگی اومدم اینجا برای خدمتکاری..من برادر زاده اجوما هستم..پدرومادرم که تو سن 17 سالگی از دست دادم فقط اجوما رو داشتم اونم ازم مراقبت کرد بعدش خواستم برم جایی کار کنم که گفت بیام اینجاکه جلوی چشماش باشم..
ات: اهان..
ات: میتونم ازت ی خواهشی بکنم
سنا: بگو
ات: میخوام از یونگی بگی..چجوریه تو این چند سال بودی چیکارا کرده؟
سنا: چشم
ات: مرسی
(ات 25 سالشه..یونگی 27 سالشه..سنا 24 سالشه).
سنا: راستش من وقتی اومدم اینجا ارباب سرد با بقیه رفتار میکرد ولی با من نه..با من مهربون بود..خوب بود..زیاد کار ازم نمیکشید..کسی اذیتم میکرد..حسابشو میرسید..اما یروز یکی باعث شد مادرش..زمین گیر بشه و رو ویلچر بشینه..از طرف خیلی کار کشید عذابش داد..صبحا کارمیکشید شبها شکنجش میداد..تا اخر بعد از دوسال مرد..
ات: واقعا😳
سنا: اره وقتی فهمید یکی یوری رو کسی کشته و باعث مرگش شده..گفته اگر پیداش کنه بدجور عذابش میده ازش کار میکشه جوری که هروز بهش التماس کنه که بمیره..ولی یونگی اونو تا دم مرگ میفرسته و نمیزاره بمیره
..
وقتی اینو گفت..
تنم مورمور شد یعنی من قرار از جن. روز دیگه این اتفاقات برام بیفته..نمیتونستم چی بگم..یکدفعه اجوما اومد تو
اجوما: دخترم
ات: بله*تو شک*
اجوما: دخترم گوشیت دسته
ات: بله چطور مگه؟
اجوما: گوشی تو میدی بهم
ات: چرا؟
اجوما: ارباب زنگ زد گفت گوشی تو بگیرم منم گفتم گرفتم ازت..
اجوما: لطفا اگه بفهمه نگرفتم خیلی بد میشه
ات: باشه
گوشیمو بهش دادمو رفت
سنا: منم میرم..
ات: باشه داری میری این غذا رو هم ببر
سنا: نمیخوریش
ات: میل ندارم..
سنا: باشه
پارت 9
ویو ات
[فلش بک ساعت 2:00]
تو اتاق نشسته بودم یزره از کار یونگی ناراحت بودم ولی فعلا باید به حرفش گوش کنم تا فردا بتونم برای اخرین بارجونگ هو رو ببینم..تو افکارم بودم..اجوما اومد داخل
اجوما: دخترم بیا اژن غذا رو بخور چیزی خواستی صدام کن هر نیم ساعت یبار میام بهت سر میزنم..
ات: باشه
یدفعه دیدم یکی از اون پشته اجوما اومد داخل
اجوما: سنا گفتم نیا*داد*
سنا: میخواستم خانم خونه رو ببینم
ات: اشکال نداره بزار بیاد تو
سنا: مرسی
اجوما: سنا کاری نکنیاا ارباب میکشت
*عصبی*
سنا: باشه..
اجوما رفت
ات: بیا اینجا بشین«اشاره کرد»
سنا: ممنون
ات: اسمت سنا هست؟
سنا: بله.
ات: خب تو کی هستی؟
سنا: من خدمتکار این خونه ام 7 سالی میشه اینجام..
ات: بهت میخوره 23 یا 24 باشی..سنت کنه چرا اینجا کار میکنی؟
سنا: راستش من 24 سالم..از سن 17 سالگی اومدم اینجا برای خدمتکاری..من برادر زاده اجوما هستم..پدرومادرم که تو سن 17 سالگی از دست دادم فقط اجوما رو داشتم اونم ازم مراقبت کرد بعدش خواستم برم جایی کار کنم که گفت بیام اینجاکه جلوی چشماش باشم..
ات: اهان..
ات: میتونم ازت ی خواهشی بکنم
سنا: بگو
ات: میخوام از یونگی بگی..چجوریه تو این چند سال بودی چیکارا کرده؟
سنا: چشم
ات: مرسی
(ات 25 سالشه..یونگی 27 سالشه..سنا 24 سالشه).
سنا: راستش من وقتی اومدم اینجا ارباب سرد با بقیه رفتار میکرد ولی با من نه..با من مهربون بود..خوب بود..زیاد کار ازم نمیکشید..کسی اذیتم میکرد..حسابشو میرسید..اما یروز یکی باعث شد مادرش..زمین گیر بشه و رو ویلچر بشینه..از طرف خیلی کار کشید عذابش داد..صبحا کارمیکشید شبها شکنجش میداد..تا اخر بعد از دوسال مرد..
ات: واقعا😳
سنا: اره وقتی فهمید یکی یوری رو کسی کشته و باعث مرگش شده..گفته اگر پیداش کنه بدجور عذابش میده ازش کار میکشه جوری که هروز بهش التماس کنه که بمیره..ولی یونگی اونو تا دم مرگ میفرسته و نمیزاره بمیره
..
وقتی اینو گفت..
تنم مورمور شد یعنی من قرار از جن. روز دیگه این اتفاقات برام بیفته..نمیتونستم چی بگم..یکدفعه اجوما اومد تو
اجوما: دخترم
ات: بله*تو شک*
اجوما: دخترم گوشیت دسته
ات: بله چطور مگه؟
اجوما: گوشی تو میدی بهم
ات: چرا؟
اجوما: ارباب زنگ زد گفت گوشی تو بگیرم منم گفتم گرفتم ازت..
اجوما: لطفا اگه بفهمه نگرفتم خیلی بد میشه
ات: باشه
گوشیمو بهش دادمو رفت
سنا: منم میرم..
ات: باشه داری میری این غذا رو هم ببر
سنا: نمیخوریش
ات: میل ندارم..
سنا: باشه
۱۵.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.