تقدیر سیاه و سفید p64
چون وقت نداشتیم دوباره برگردیم خونه و لباس عوض کنیم همونجا لباسمو پوشیدم
وارد مغازه دیگه ای شدیم که همش مردونه بود
یه کت شلوار قهوه ای تیره خرید و اومدیم بیرون
زمان زودتر از تصورم گذشت ساعت ۷ و ۱۰ دقیقه بود
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
گوشی تهیونگ زنگ خورد: الو سلام کوک چطوری....اها باشه صبر کن یجا بنویسم
از راننده یه کاغذ و خودکار گرفت و شروع به نوشتن چیزی کرد
بعد از خدافظی پرسیدم: این چیه؟
تهیونگ: آدرس خونه خالت
خواست بزاره تو جیب کتش که سری گفتم: میخوای بده بزارم تو کیفم ..اونجا شاید گم بشه
بهم دادش گذاشتم تو کیفم ..در آینده لازمم میشه
بعد از یه مدت به یه خونه ای خیلی بزرگ و شیک رسیدیم
از ماشین که پیاده شدیم بازو تهیونگ رو تو دستم فشردم و با کمی ترس گفتم: تهیونگ ..من حس خوبی ندارم
گفت: هیچی نمیشه نگران نباش
وارد شدیم خدمتکار خوشآمد گفت و مارو به سالن پذیرایی هدایت کرد.
صدای قدم های مردی توی سالن پخش میشد
آقای کیم با عصا از پله ها میومد پایین
اگه اشتباه نکنم الانا باید ۷۲ یا ۷۳ سالش باشه
با این سن هنوزم غرور و جذبه رو میشه توی چهرش دید
بهمون نزدیک شد برای احترام تعظیم کردیم و سلام دادیم
نگاهی به من کرد و برای جواب سرشو تکون داد
رو مبل نشستیم
آقاي کیم با کنایه گفت: میبینم که خیانت به پسر من بهش نساخته،شکسته تر شدی .......فکر میکردم اونایی ک باهاشون بودی الان بجای تهیونگ پیشت باشن ولی بازم این پسر احمق من ،اومده سراغت
تهیونگ کم بود پدرش هم اضافه شد
کاش حرفامو باور میکردن ولی حیف که تنها ب چند عکس باور داشتن
آرامش خودمو حفظ کردم
گفتم: از شما این انتظارو نداشتم آقای کیم که با این همه تجربه به چند تا عکس اعتماد کنین
پورخندی زد: کاش فقط چند تا عکس بود ...شاید نتونم به اون عکسا اعتماد کنم ولی به حرفای مادر خودت ک میشه اعتقاد داش
تهیونگ: منظورتون چیه
آقای کیم : روز بعدی ک اون عکسا فرستاده شد مادر خود ونسا اومد اینجا ......گفتش که به این دلیل با ازدواجتون مخالف بوده چون میدونسته دخترش چه جور آدمیه ...چون کارش هرزه بازی بوده نمیخواسته عروس خانواده کیم بشه و ابرو ما هم بره
با عصا اشاره ای بهم کرد و ادامه داد: معلوم نیس چجور دختری هستی که حتی مادرت بخاطر کارات ازم عذر خواهی کرد و بخاطر داشتن چنین دختری شرمنده شد
وارد مغازه دیگه ای شدیم که همش مردونه بود
یه کت شلوار قهوه ای تیره خرید و اومدیم بیرون
زمان زودتر از تصورم گذشت ساعت ۷ و ۱۰ دقیقه بود
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
گوشی تهیونگ زنگ خورد: الو سلام کوک چطوری....اها باشه صبر کن یجا بنویسم
از راننده یه کاغذ و خودکار گرفت و شروع به نوشتن چیزی کرد
بعد از خدافظی پرسیدم: این چیه؟
تهیونگ: آدرس خونه خالت
خواست بزاره تو جیب کتش که سری گفتم: میخوای بده بزارم تو کیفم ..اونجا شاید گم بشه
بهم دادش گذاشتم تو کیفم ..در آینده لازمم میشه
بعد از یه مدت به یه خونه ای خیلی بزرگ و شیک رسیدیم
از ماشین که پیاده شدیم بازو تهیونگ رو تو دستم فشردم و با کمی ترس گفتم: تهیونگ ..من حس خوبی ندارم
گفت: هیچی نمیشه نگران نباش
وارد شدیم خدمتکار خوشآمد گفت و مارو به سالن پذیرایی هدایت کرد.
صدای قدم های مردی توی سالن پخش میشد
آقای کیم با عصا از پله ها میومد پایین
اگه اشتباه نکنم الانا باید ۷۲ یا ۷۳ سالش باشه
با این سن هنوزم غرور و جذبه رو میشه توی چهرش دید
بهمون نزدیک شد برای احترام تعظیم کردیم و سلام دادیم
نگاهی به من کرد و برای جواب سرشو تکون داد
رو مبل نشستیم
آقاي کیم با کنایه گفت: میبینم که خیانت به پسر من بهش نساخته،شکسته تر شدی .......فکر میکردم اونایی ک باهاشون بودی الان بجای تهیونگ پیشت باشن ولی بازم این پسر احمق من ،اومده سراغت
تهیونگ کم بود پدرش هم اضافه شد
کاش حرفامو باور میکردن ولی حیف که تنها ب چند عکس باور داشتن
آرامش خودمو حفظ کردم
گفتم: از شما این انتظارو نداشتم آقای کیم که با این همه تجربه به چند تا عکس اعتماد کنین
پورخندی زد: کاش فقط چند تا عکس بود ...شاید نتونم به اون عکسا اعتماد کنم ولی به حرفای مادر خودت ک میشه اعتقاد داش
تهیونگ: منظورتون چیه
آقای کیم : روز بعدی ک اون عکسا فرستاده شد مادر خود ونسا اومد اینجا ......گفتش که به این دلیل با ازدواجتون مخالف بوده چون میدونسته دخترش چه جور آدمیه ...چون کارش هرزه بازی بوده نمیخواسته عروس خانواده کیم بشه و ابرو ما هم بره
با عصا اشاره ای بهم کرد و ادامه داد: معلوم نیس چجور دختری هستی که حتی مادرت بخاطر کارات ازم عذر خواهی کرد و بخاطر داشتن چنین دختری شرمنده شد
۳۴.۵k
۲۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.