پارت دوم فصل اول ماموری از آن سوی تصور
فنجون قهوه روبه لبات نزدیک کردی بغض اجازه نمیداد
ازش بخوری
تهیونگ : چی شده خوبی ؟
ا،ت : من ؟خوبم خوبم
قهوه ات رو خالی کردی و رفتی توی اتاق مشغول جمع کردن وسایلت شدی
تهیونگ : مراقب همه چیز باشید من به زودی میام
ا،ت : ا،ت باید شانس بیاری برات زندگی بزاره
نگاهی به اون سو کردی که داشت با چشمای گربه ایش بهت نگاه میکرد و توپش رو بین دست و پاهاش حرکت میداد
ا،ت : بیا اینجا ببینمت
برگشت و چهار دست و پا به سمتت اومد بغلش گرفتی اون هم مثل تهیونگ همیشه آرامش داشت
تهیونگ : ا،ت سریع باش اینجا امن نیست باید از اینجا بریم بدو دختر
سریع وسایلت رو جمع کردی تهیونگ با وسایل رفت سمت ماشین نگاهی به کل خونه کردی لحظه هایی که پسرت و تهیونگ برات تو اون خونه رقم زده بودن از جلو چشمات رد شد
ا،ت : دل بستن به اموال کار خوبی نیست ولی من این خونه رو به عنوان خونه رویاهام میشناسمش
تهیونگ : این خونه متعلق به تو مطمئن باش زود دوباره
همه چیز درست میشه
ا،ت : بیا مامان بیا بریم
اون سو : ب..با با بابا
تهیونگ با شنیدن صداش محکم بغلش گرفت در خونه رو قفل کردی و کلید رو تحویل دادی
تهیونگ :میدونم ناراحتی ولی فراموشش کن
اون سو سرش رو به سینه ات تکیه داده بود خوابیده بود توهم تو همون حالت ناراحتی خوابت برد
تهیونگ : ا،ت رسیدیم
از خواب پریدی رسیدید به عمارت از لحظه ایی که وارد
اون عمارت شدید تو فقط به عنوان پوشش میشدی عروس اون خانواده ولی در باطن تو یه مامور و رابط تهیونگ بودی
ا،ت : تهیونگ من هیچی از این نقشه نمیدونم
تهیونگ :دنیل هیچ تصویری از پسرش تو ذهنش نداره
هیچ کس رو هم قبول نمیکرده به عنوان پسر حالا که من رفتم پیشش یه حسی بهم داره بهترین موقعیت تا برگشتن حافظه این مرد تمام خلاف هاش رو به صفحه بکشم و گیرش بندازم همین توهم فقط به عنوان همسرم و یه رابط کنارم زندکی میکنی نترس ا،ت همه مراقب ما هستن این کار ماست
بعد از به دنیا اومدن پسرت به کارتون هیچ علاقه ایی نداشتی و به شدت میترسیدی ..
ادامه دارد ...
ازش بخوری
تهیونگ : چی شده خوبی ؟
ا،ت : من ؟خوبم خوبم
قهوه ات رو خالی کردی و رفتی توی اتاق مشغول جمع کردن وسایلت شدی
تهیونگ : مراقب همه چیز باشید من به زودی میام
ا،ت : ا،ت باید شانس بیاری برات زندگی بزاره
نگاهی به اون سو کردی که داشت با چشمای گربه ایش بهت نگاه میکرد و توپش رو بین دست و پاهاش حرکت میداد
ا،ت : بیا اینجا ببینمت
برگشت و چهار دست و پا به سمتت اومد بغلش گرفتی اون هم مثل تهیونگ همیشه آرامش داشت
تهیونگ : ا،ت سریع باش اینجا امن نیست باید از اینجا بریم بدو دختر
سریع وسایلت رو جمع کردی تهیونگ با وسایل رفت سمت ماشین نگاهی به کل خونه کردی لحظه هایی که پسرت و تهیونگ برات تو اون خونه رقم زده بودن از جلو چشمات رد شد
ا،ت : دل بستن به اموال کار خوبی نیست ولی من این خونه رو به عنوان خونه رویاهام میشناسمش
تهیونگ : این خونه متعلق به تو مطمئن باش زود دوباره
همه چیز درست میشه
ا،ت : بیا مامان بیا بریم
اون سو : ب..با با بابا
تهیونگ با شنیدن صداش محکم بغلش گرفت در خونه رو قفل کردی و کلید رو تحویل دادی
تهیونگ :میدونم ناراحتی ولی فراموشش کن
اون سو سرش رو به سینه ات تکیه داده بود خوابیده بود توهم تو همون حالت ناراحتی خوابت برد
تهیونگ : ا،ت رسیدیم
از خواب پریدی رسیدید به عمارت از لحظه ایی که وارد
اون عمارت شدید تو فقط به عنوان پوشش میشدی عروس اون خانواده ولی در باطن تو یه مامور و رابط تهیونگ بودی
ا،ت : تهیونگ من هیچی از این نقشه نمیدونم
تهیونگ :دنیل هیچ تصویری از پسرش تو ذهنش نداره
هیچ کس رو هم قبول نمیکرده به عنوان پسر حالا که من رفتم پیشش یه حسی بهم داره بهترین موقعیت تا برگشتن حافظه این مرد تمام خلاف هاش رو به صفحه بکشم و گیرش بندازم همین توهم فقط به عنوان همسرم و یه رابط کنارم زندکی میکنی نترس ا،ت همه مراقب ما هستن این کار ماست
بعد از به دنیا اومدن پسرت به کارتون هیچ علاقه ایی نداشتی و به شدت میترسیدی ..
ادامه دارد ...
۶.۲k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.