فیک ٢۴
هانول میدونیست که لجبازی کردن با کوک عاقبت خوبی نداره
پس دیگه چیزی نگفت
دستای هانا رو گرفت و با انگشتش اشکاشو پاک کرد
و آروم گفت
هانول: همش تقصیر منه ببخشید
هانا: تقصیر تو نیست تقصیر چهره هامون هس
هانول دیگه چیزی نگفت
کوک هم در فکر فرو رفته بود نمیدونست عاقبته این دو دختر چی میشه یا اگر تهیونگ میفهمید خواهرش و دزدیده
کوک دست کرد داخلع جیبش و سیگارشو درآورد روشن کرد
شروع کرد به کشیدن
بوش داشت هانا و هانولو اذیت میکرد
هانول با پرویی گفت
هانور:ما داریم خفه میشیم بی زحمت وقتی ما هستم نکش
کوک:چه پروای
هانول:میدونم
راننده :آقا رسیدیم
کوک اول از ماشین پیاده شد بعدش هانا و هانول کوک سریع موهای هانا و هانولو گرفت
هانور:هوی آدم باش میبینی که راه فرار نداریم
کوک:خفه خون بگیر
هانا چیزی نمی گفت
کوک:این سری اتاقتون فرق داره
کوک اونارو برد به اتاقه کناری خودش اون اتاق پنجره هاش میله داره که کسی نمیتونه فرار کنه
کوک هانول و هانا رو انداخت داخلع اتاق و قفلش کرد
ویو هانول
خیلی شرمنده بودم دختره مردمو انداختم تو دردسر دلم میخواست گریه کنم
رفتم روی تخت نشستم شروع کردم به گریه کردن
هانول:هانا خیلی ببخشید من ...من نمیخواستم طور داخلع
دردسر بندازم
هانا :هی هی اشکالی نداره دختر دیگه پیش اومده
هانول:ببخشید
ویو هانا
امروز رفته بودم شهر تا یه دکتر برای مامانم پیدا کنم
وقتی پیدا کردم دکتره بهم گفت که مادرت باید عمل بشه
وگرنه سرطان میگیره
و هزینش خیلی گرون بود من اونقدر هم پول نداشتم
عمل مامانم میشد یک میلیون وون
ما به خاطر وضعیت مالی اومدیم روستا با ناراحتی برگشتم
خونه
با دیدنه ماشینه لوکس مغز سوت کشید اینجا چه خبره
رفتم داخل دیدم یه پسر کناره دختره صبحی هست که مامانم
داخلع جنگل پیداش کرده
پس دیگه چیزی نگفت
دستای هانا رو گرفت و با انگشتش اشکاشو پاک کرد
و آروم گفت
هانول: همش تقصیر منه ببخشید
هانا: تقصیر تو نیست تقصیر چهره هامون هس
هانول دیگه چیزی نگفت
کوک هم در فکر فرو رفته بود نمیدونست عاقبته این دو دختر چی میشه یا اگر تهیونگ میفهمید خواهرش و دزدیده
کوک دست کرد داخلع جیبش و سیگارشو درآورد روشن کرد
شروع کرد به کشیدن
بوش داشت هانا و هانولو اذیت میکرد
هانول با پرویی گفت
هانور:ما داریم خفه میشیم بی زحمت وقتی ما هستم نکش
کوک:چه پروای
هانول:میدونم
راننده :آقا رسیدیم
کوک اول از ماشین پیاده شد بعدش هانا و هانول کوک سریع موهای هانا و هانولو گرفت
هانور:هوی آدم باش میبینی که راه فرار نداریم
کوک:خفه خون بگیر
هانا چیزی نمی گفت
کوک:این سری اتاقتون فرق داره
کوک اونارو برد به اتاقه کناری خودش اون اتاق پنجره هاش میله داره که کسی نمیتونه فرار کنه
کوک هانول و هانا رو انداخت داخلع اتاق و قفلش کرد
ویو هانول
خیلی شرمنده بودم دختره مردمو انداختم تو دردسر دلم میخواست گریه کنم
رفتم روی تخت نشستم شروع کردم به گریه کردن
هانول:هانا خیلی ببخشید من ...من نمیخواستم طور داخلع
دردسر بندازم
هانا :هی هی اشکالی نداره دختر دیگه پیش اومده
هانول:ببخشید
ویو هانا
امروز رفته بودم شهر تا یه دکتر برای مامانم پیدا کنم
وقتی پیدا کردم دکتره بهم گفت که مادرت باید عمل بشه
وگرنه سرطان میگیره
و هزینش خیلی گرون بود من اونقدر هم پول نداشتم
عمل مامانم میشد یک میلیون وون
ما به خاطر وضعیت مالی اومدیم روستا با ناراحتی برگشتم
خونه
با دیدنه ماشینه لوکس مغز سوت کشید اینجا چه خبره
رفتم داخل دیدم یه پسر کناره دختره صبحی هست که مامانم
داخلع جنگل پیداش کرده
۲۶.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.