" عشق اجباری " پارت ۱
" عشق اجباری " پارت ۱
ویو رز :
همراه با کوله پشتیم وارد خونه شدم ، قبل از اینکه اطلاع بدم خونه ام حرف های مامان و بابا باعث شدن هیچ حرفی نزنم و به حرفشون گوش کنم
پ.ر(پدرش) : این ازدواج برای برای سود شرکت خیلی خوبه !
نگران و کمی ناراضی زن روبه روش جواب داد
م.ر(مادرش) : ولی اگه قبول نکنه چی ؟
پ.ر: قبول میکنه ، خانواده بسیار خوبی هستن * لبخند* پسر خوش قیافه ایم هستش مطمئنم که رز هم موافقت میکنه
با شنیدن حرفاشون کمی سوالی نگاه کردم مسئله ازدواج و سود کشور ؟ تاحالا بهم نگفته بودن
با شنیدن صدای خدمت کار نگاهم روی زن روبه روم که خدمت کار بود ماند
خ : خانم .. رسیدید
لبخندی زدم و سری آهسته تکون دادم
در رو کامل بستم و برای اینکه نفهمن حرف هاشون رو گوش نکردم با لبخند کشیده و پر از انرژی حرف زدم
رز : من اومدم..
با دیدن هردو لبخندی زدن و جمله " خسته نباشی " رو به زبون آوردن.
بدون توجه به اون ها داشتم از پله ها بالا میرفتم اما درگیر حرفاشون بودم..دوست داشتم در این مورد بیشتر بفهمم که صدای پدرم باعث شد از افکاراتم بیرون بیام
پ.ر: کیفت رو بزار اتاقت و بیا پیش ما کار مهمی باهات داریم
رز :چشم..
کار؟ چه کار؟ مهم ؟ کلمه " مهم " کافی بود تا کنجکاوی ای که داشتم بیشتر بشه
زود به اتاقم رفتم و کیفم رو روی زمین گذاشتم
ازش بیرون اومدم و با عجله از پله ها پایین اومدم
روبه روی هردوتاشون نشستم
رز : ام..مشکلی پیش اومده ؟
پدر ، کمی از قهوه اش رو خورد و نیم نگاهی به مادر انداخت و بعد دوباره بهم نگاه کرد و با آرامش و خونسردی شروع به حرف زدن کرد .
پ.ر: خب .. فکر کنم زمان تشکیل دادن یک زندگی برای خودت رسیده باشه ، من و مادرت میخوایم که ازدواج بکنی ازدواج با پسر همکارم .. و ازت میخوایم که زندگی خودت رو تشکیل بدی
رز : اما من..هنوز خیلی..کوچیکم
لبخندی زد
پ.ر: فقط ۳ سال ازت بزرگتره .. مطمئنم وقتی ببینیش این ازدواج رو قبول میکنی
با ناراحتی و بغض از سرجام بلند شدم
و با صدایی کم ولی خیلی عصبانی گفتم
رز : .. چرا باید شماها تعیین تکلیف کنید که با کی و چه زمانی ازدواج کنم !؟ من نمیخوام این ازدواج کوفتی رو !!
زود به سمت پله ها رفته و با هق هق زنان به اتاقت رفتی ..
در رو محکم کربوندی و روی تختت دراز کشیدی ..
اشگ هات متوقف نمیشدن..از زندگی ای که داشتی راضی نبودی چرا باید بجای خودت تصمیم بگیرن که با چه کسی ازدواج کنی..
با زده شدن در اتاقم اشک هام رو پاک کردم و با صدایی لرزون جواب دادم
رز :بفرمایید..
مادرم بود ، وارد اتاق شد و در رو کامل بست سرم رو پایین آوردم و با ناراحتی به طرح ملافه نگاه کردم
مادرم کنارم نشست و دستمو توی دستش گرفت
م.ر؛ میدونم که درک شرایط سخته..* لبخندی محو * اما مطمئن باش خوش...
ویو رز :
همراه با کوله پشتیم وارد خونه شدم ، قبل از اینکه اطلاع بدم خونه ام حرف های مامان و بابا باعث شدن هیچ حرفی نزنم و به حرفشون گوش کنم
پ.ر(پدرش) : این ازدواج برای برای سود شرکت خیلی خوبه !
نگران و کمی ناراضی زن روبه روش جواب داد
م.ر(مادرش) : ولی اگه قبول نکنه چی ؟
پ.ر: قبول میکنه ، خانواده بسیار خوبی هستن * لبخند* پسر خوش قیافه ایم هستش مطمئنم که رز هم موافقت میکنه
با شنیدن حرفاشون کمی سوالی نگاه کردم مسئله ازدواج و سود کشور ؟ تاحالا بهم نگفته بودن
با شنیدن صدای خدمت کار نگاهم روی زن روبه روم که خدمت کار بود ماند
خ : خانم .. رسیدید
لبخندی زدم و سری آهسته تکون دادم
در رو کامل بستم و برای اینکه نفهمن حرف هاشون رو گوش نکردم با لبخند کشیده و پر از انرژی حرف زدم
رز : من اومدم..
با دیدن هردو لبخندی زدن و جمله " خسته نباشی " رو به زبون آوردن.
بدون توجه به اون ها داشتم از پله ها بالا میرفتم اما درگیر حرفاشون بودم..دوست داشتم در این مورد بیشتر بفهمم که صدای پدرم باعث شد از افکاراتم بیرون بیام
پ.ر: کیفت رو بزار اتاقت و بیا پیش ما کار مهمی باهات داریم
رز :چشم..
کار؟ چه کار؟ مهم ؟ کلمه " مهم " کافی بود تا کنجکاوی ای که داشتم بیشتر بشه
زود به اتاقم رفتم و کیفم رو روی زمین گذاشتم
ازش بیرون اومدم و با عجله از پله ها پایین اومدم
روبه روی هردوتاشون نشستم
رز : ام..مشکلی پیش اومده ؟
پدر ، کمی از قهوه اش رو خورد و نیم نگاهی به مادر انداخت و بعد دوباره بهم نگاه کرد و با آرامش و خونسردی شروع به حرف زدن کرد .
پ.ر: خب .. فکر کنم زمان تشکیل دادن یک زندگی برای خودت رسیده باشه ، من و مادرت میخوایم که ازدواج بکنی ازدواج با پسر همکارم .. و ازت میخوایم که زندگی خودت رو تشکیل بدی
رز : اما من..هنوز خیلی..کوچیکم
لبخندی زد
پ.ر: فقط ۳ سال ازت بزرگتره .. مطمئنم وقتی ببینیش این ازدواج رو قبول میکنی
با ناراحتی و بغض از سرجام بلند شدم
و با صدایی کم ولی خیلی عصبانی گفتم
رز : .. چرا باید شماها تعیین تکلیف کنید که با کی و چه زمانی ازدواج کنم !؟ من نمیخوام این ازدواج کوفتی رو !!
زود به سمت پله ها رفته و با هق هق زنان به اتاقت رفتی ..
در رو محکم کربوندی و روی تختت دراز کشیدی ..
اشگ هات متوقف نمیشدن..از زندگی ای که داشتی راضی نبودی چرا باید بجای خودت تصمیم بگیرن که با چه کسی ازدواج کنی..
با زده شدن در اتاقم اشک هام رو پاک کردم و با صدایی لرزون جواب دادم
رز :بفرمایید..
مادرم بود ، وارد اتاق شد و در رو کامل بست سرم رو پایین آوردم و با ناراحتی به طرح ملافه نگاه کردم
مادرم کنارم نشست و دستمو توی دستش گرفت
م.ر؛ میدونم که درک شرایط سخته..* لبخندی محو * اما مطمئن باش خوش...
۱.۸k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.