قصه ای در شب
#قصه_ای_در_شب
#me
#پارت۸
هفتهی اول ابان ماه هم گذشت. عصر یکشنبه و من و مامان خونه بودیم. مامان تلفنی مشغول صحبت با عمه رضوان بود. عمه از اینکه دوباره تبسم برگشته اصفهان خیلی ناراحت بود. هرموقع تبسم میومد تهران، موقع رفتنش همین بساط رو داشتیم. اون موقع که تبسم دانشگاه اصفهان قبول شد، تظاهر میکرد ناراحته که میخواد بره، اما کی هس که ندونه تبسم از سخت گیری و حساسیت های عمه خسته شده بود. وقتی تبسم میخواست بره اصفهان عمه پاشو کرده بود تو یه کفش که منم میخوام برم پیش دخترم زندگی کنم. حالا چطور اقا مجید کل خانواده رو بسیج کرد تا عمه منصرف بشه بماند...
مشخص بود که مکالمهی عمه و مامان حالا حالاها تمومی نداره. بیحوصله پله هارو بالا رفتم و سری به اتاقم زدم. دوساعتی خودمو با خوندن کتاب روانشناسیای که تازگی ها خریده بودم سرگرم کردم، بعدش رفتم طبقهی پایین. موقع پایین رفتن از پله ها شماره میلاد رو گرفتم. کمی جواب دادنش طول کشید. صدای خستش تو گوشی پیچید:
- الوو... سلام پگاه.
+ سلام خوبی تو... ! کجایی از صبح؟
- دارم میمیرم از خستگی. این روزا اوضاع شرکت شلوغ پلوغه. چه خوب شد زنگ زدی. صدات مثل مسکن میمونه.
پشت گوشی اداشو دراوردم بعدم لبخندمو خوردم و گفتم:
+ اگه اینطوره پس چرا خودت زنگ نزدی؟
- بابا این پیمان مگه میذاره کسی بره سمت گوشیش. از وقتی باهم شریک شدیم شرکت شده حکومت نظامی.
در حالی که روی دستهی مبل مینشستم گفتم:
+ پیمان؟
- اره دیگه همون که شب تولد سمیرا...
+ اهان یادم اومد...
دوباره یاد اون چشمای لعنتی افتادم که کل اون شب مثل یه انالیزور قوی بدون اینکه خودش متوجه باشه زیر نظرم گرفته بود.
- پگاه؟
با صداش از فکر بیرون اومدم:
+ بله؟
- چی میگی؟
+ چیو چی میگم؟
با لحن لوس و کشیده گفت:
- دیدی حواست با من نیست دختر بد... میگم بیام دنبالت بریم بیرون؟
+ مگه نگفتی سرت شلوغه؟
- خب الان یه بهونه جور میکنم جیم میشم.
+ اخه الان که دیر وقته... مامانمم تنهاست.
- خب من بیام خونتون؟
+ قطع میکنماااااااا...
- چیکار کنم دلم تنگته خب.
مامان یکم خودشو از روی اپن اشپزخونه اویزون کرد تا من تو دیدش قرار بگیرم و با کنجکاوی نگام کرد. مراقب بود که یه وقت اون موقع شب با میلاد قرار نذارم. زیر ذرهبین نگاه مامان که مثل کاراگاه ها شده بود برام سخت بود حرف بزنم.
+ کاری نداری قطع کنم میلاد
- باشه برو. اخر شب بهت زنگ میزنما حواست به گوشیت باشه.
#me
#پارت۸
هفتهی اول ابان ماه هم گذشت. عصر یکشنبه و من و مامان خونه بودیم. مامان تلفنی مشغول صحبت با عمه رضوان بود. عمه از اینکه دوباره تبسم برگشته اصفهان خیلی ناراحت بود. هرموقع تبسم میومد تهران، موقع رفتنش همین بساط رو داشتیم. اون موقع که تبسم دانشگاه اصفهان قبول شد، تظاهر میکرد ناراحته که میخواد بره، اما کی هس که ندونه تبسم از سخت گیری و حساسیت های عمه خسته شده بود. وقتی تبسم میخواست بره اصفهان عمه پاشو کرده بود تو یه کفش که منم میخوام برم پیش دخترم زندگی کنم. حالا چطور اقا مجید کل خانواده رو بسیج کرد تا عمه منصرف بشه بماند...
مشخص بود که مکالمهی عمه و مامان حالا حالاها تمومی نداره. بیحوصله پله هارو بالا رفتم و سری به اتاقم زدم. دوساعتی خودمو با خوندن کتاب روانشناسیای که تازگی ها خریده بودم سرگرم کردم، بعدش رفتم طبقهی پایین. موقع پایین رفتن از پله ها شماره میلاد رو گرفتم. کمی جواب دادنش طول کشید. صدای خستش تو گوشی پیچید:
- الوو... سلام پگاه.
+ سلام خوبی تو... ! کجایی از صبح؟
- دارم میمیرم از خستگی. این روزا اوضاع شرکت شلوغ پلوغه. چه خوب شد زنگ زدی. صدات مثل مسکن میمونه.
پشت گوشی اداشو دراوردم بعدم لبخندمو خوردم و گفتم:
+ اگه اینطوره پس چرا خودت زنگ نزدی؟
- بابا این پیمان مگه میذاره کسی بره سمت گوشیش. از وقتی باهم شریک شدیم شرکت شده حکومت نظامی.
در حالی که روی دستهی مبل مینشستم گفتم:
+ پیمان؟
- اره دیگه همون که شب تولد سمیرا...
+ اهان یادم اومد...
دوباره یاد اون چشمای لعنتی افتادم که کل اون شب مثل یه انالیزور قوی بدون اینکه خودش متوجه باشه زیر نظرم گرفته بود.
- پگاه؟
با صداش از فکر بیرون اومدم:
+ بله؟
- چی میگی؟
+ چیو چی میگم؟
با لحن لوس و کشیده گفت:
- دیدی حواست با من نیست دختر بد... میگم بیام دنبالت بریم بیرون؟
+ مگه نگفتی سرت شلوغه؟
- خب الان یه بهونه جور میکنم جیم میشم.
+ اخه الان که دیر وقته... مامانمم تنهاست.
- خب من بیام خونتون؟
+ قطع میکنماااااااا...
- چیکار کنم دلم تنگته خب.
مامان یکم خودشو از روی اپن اشپزخونه اویزون کرد تا من تو دیدش قرار بگیرم و با کنجکاوی نگام کرد. مراقب بود که یه وقت اون موقع شب با میلاد قرار نذارم. زیر ذرهبین نگاه مامان که مثل کاراگاه ها شده بود برام سخت بود حرف بزنم.
+ کاری نداری قطع کنم میلاد
- باشه برو. اخر شب بهت زنگ میزنما حواست به گوشیت باشه.
۶۷۰
۱۳ تیر ۱۴۰۳