تک پارتی نـ امـ جون بخش1
۸:٠٠صبح: ویو چای وون"با صدای آلارم گوشیم از خاب پاشدم... امروز تعطیل بود پس باید صبحانه آماده میکردم...اولش یکم رو تخت نشستم تا ویندوزم بالا بیاد«۳minبعد...» وایسا ببینم! نامجون کجاست؟ یعنی زودتر بیدار شده؟ اونکه روزای تعطیل تا موقع ناهار خاب بود....پاشدم و به سمت آشپز خونه رفتم«یهو چشمش به میز میخوره»واای خدای من! میز خیلی زیبا چیده شده بود! اصلا باورم نمیشد نامجون بخاد صبح از خابش بزنه و صبحانه اماده کنه....بوی پنکیک شکلاتی به مشامم خورد... نامجون رو دیدم که پشت گاز داره پنکیک درست میکنه... با لبخندی عمیق صبح بخیر گفتم و گونه اش رو بوسه ای کوچیک زدم... اونم بوسم کرد و بهم گفت برم بشینم پشت میز صبحانه«۶minبعد» غرق افکارم بودم که با صدای نامجون به خودم اومدم...
نـامـجـون: پنکیک آمادست....
لبخندی زدم و خوردن رو شروع کردیم
•
•
«حمایت شه امیدوارم تا اینجاش خوستون اومده باشه😊✨»
نـامـجـون: پنکیک آمادست....
لبخندی زدم و خوردن رو شروع کردیم
•
•
«حمایت شه امیدوارم تا اینجاش خوستون اومده باشه😊✨»
۲.۰k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.