پارت 9
یعنی جوریکه بی اهمیتی میکنین به داستانم قلبم میشکنه :) 💔
یهو دیدی بعد این دیگه نذارم ...
خولاصع که ارع
MWF :
رشته های بنفشی که سر رو تشکیل داده بودن از هم جدا شدند و یک بچه ی 3 ساله رو ساختن . بچه صورت نداشت اما با دست به من اشاره کرد که دنبالش برم ، بعد از پله ها بالا و به طبقه اول رسید . سر طبقه اول دوتا راه پله از سمت چپ و راست به طبقه سوم میرفتند . طبقه پر اتاق های مختلف بود . دنبال پسر بچه به اتاقی که درش بنفش رنگ بود رفتم . توی اتاق پر بود از گاوصندوق های بنفش رنگی که روی هم چیده شده بود . پسر به سمت یکی از گاوصندوق ها رفت و با گذاشتن دستش روی سطح گاوصندوق اون رو باز کرد . توی گاوصندوق یه کیف بنفش رنگ بود ، پسرک کیف رو دراورد و قفلش را باز کرد . از توی کیف یک سرنگ و یک گوی در اورد . گوی که مایع بنفشی توش شناور بود روی یه پایه چوبی قرار داشت . پسر سوزن سرنگ رو از زیر پایه چوبی داخل گوی کرد و تمام مایع بنفش رنگ رو داخل سرنگ فرو برد و با جهشی روی شونه من نشست و قبل اینکه بخوام کاری انجام بدم سوزن سرنگ رو در رگ گردنم فرو برد . تصویر ها با سرعت زیادی از جلو چشمام رد میشدن ، سرم داشت منفجر میشد . دادی کشیدم و روی زمین بیهوش افتادم . فکر میکنم حدود نیم ساعت بعد از روی زمین بلند شدم . خودم را مرتب کردم و گوی و سرنگ رو داخل کیف گذاشتم و در گاوصندوق رو بستم . از اتاق بیرون اومدم و از راه پله پایین اومدم ، نگاهم به عکس خودم افتاد و خنده ام گرفت .
از در که خارج شدم انگشت اشارم رو دوبار تکان دادم و گفتم :« داروخانه نزدیک پایگاه .»
یه پارت دیگه و تامام
یهو دیدی بعد این دیگه نذارم ...
خولاصع که ارع
MWF :
رشته های بنفشی که سر رو تشکیل داده بودن از هم جدا شدند و یک بچه ی 3 ساله رو ساختن . بچه صورت نداشت اما با دست به من اشاره کرد که دنبالش برم ، بعد از پله ها بالا و به طبقه اول رسید . سر طبقه اول دوتا راه پله از سمت چپ و راست به طبقه سوم میرفتند . طبقه پر اتاق های مختلف بود . دنبال پسر بچه به اتاقی که درش بنفش رنگ بود رفتم . توی اتاق پر بود از گاوصندوق های بنفش رنگی که روی هم چیده شده بود . پسر به سمت یکی از گاوصندوق ها رفت و با گذاشتن دستش روی سطح گاوصندوق اون رو باز کرد . توی گاوصندوق یه کیف بنفش رنگ بود ، پسرک کیف رو دراورد و قفلش را باز کرد . از توی کیف یک سرنگ و یک گوی در اورد . گوی که مایع بنفشی توش شناور بود روی یه پایه چوبی قرار داشت . پسر سوزن سرنگ رو از زیر پایه چوبی داخل گوی کرد و تمام مایع بنفش رنگ رو داخل سرنگ فرو برد و با جهشی روی شونه من نشست و قبل اینکه بخوام کاری انجام بدم سوزن سرنگ رو در رگ گردنم فرو برد . تصویر ها با سرعت زیادی از جلو چشمام رد میشدن ، سرم داشت منفجر میشد . دادی کشیدم و روی زمین بیهوش افتادم . فکر میکنم حدود نیم ساعت بعد از روی زمین بلند شدم . خودم را مرتب کردم و گوی و سرنگ رو داخل کیف گذاشتم و در گاوصندوق رو بستم . از اتاق بیرون اومدم و از راه پله پایین اومدم ، نگاهم به عکس خودم افتاد و خنده ام گرفت .
از در که خارج شدم انگشت اشارم رو دوبار تکان دادم و گفتم :« داروخانه نزدیک پایگاه .»
یه پارت دیگه و تامام
۳.۲k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.