part ❸❺👩🦯🦭
یونگی « شبیه پیشی های چلوندنی شدی... برو تا تصمیم نگرفتم بخورمت
بورام « تو دهنت جا نمیشم!
یونگی « *خنده . . . پاشو برو بچه .. بعد بیا کارت دارم
بورام « *خمیازه... باشه
_بورام یه پیشیه واقعی بود.... لباس خواب گربه ایش دو سایر بزرگتر بود و بورام توش گم بود.... دم سفید گربه روی زمین کشیده میشد و بورام عین زامبیا راه حمام رو در پیش گرفت.... توی راه دوبار به دیوار برخورد کرد و باز بلند شد....یونگی با فکر اینکه این صحنه ایه که قراره هر روز ببینه قند تو دلش آب شد
بورام « تنفس عطر یونگی و گوش دادن به ریتم ضربان قلبش یقینا بهترین حس دنیا بود.... بماند که از غفلت یونگی استفاده کردم و بغلش کردم... موهام رو شونه کردم و بعد از اینکه موهامو خرگوشی بستم اومدم بیرون... خب.... یاععععععع این دفتر رو خوندیییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یونگی بده من اونو... ببین اصلا
_کشیده شدن مچ دستش و پرت شدنش توی بغل یونگی حرفش ناقص موند و با تعجب به چشمای شیطون یونگی خیره شد ...
بورام « ی... یونگی
یونگی « من که میدونم این تو چی میگذره *گذاشتن دستش روی قلب بورام ) پس چیو میخواهی از من مخفی کنی ؟ اینا رو خودت نوشتی ؟
بورام « آ... آره... هی ببین
یونگی « هیششش.... فقط یه صفحه اش رو خوندم... اما حرفهات اونقدر خالصانه اس که نمیتونم پست بزنم... پس بیا امتحانش کنیم.... میخوام ببینم میتونم باهات کنار، بیام یا نه! دوتا راه داریم... یا کنار هم تبدیل به اون دختر قوی ای میشی که من میخوام... یا...
بورام « فهمیدم چی میگی .. ا... اما یهو چی شد؟ چرا تصمیمت عوض شد؟
یونگی « میخوام مانع قلبم رو بردارم و بهت فرصت بدم
بورام « خودت چی؟
یونگی « چی ؟
بورام « اگه خودت قلبت رو ببازی بازم قول و قرارمون سرجاشه؟ اگه همین دختر ضعیف و شکننده موندم و مین یونگی بزرگ دل داد چی ؟
یونگی « *خنده... این دیگه بستگی به توانایی های تو داره.... تو که ادعا میکنی منو از بری پس ثابتش کن
بورام « *خنده... خیلی خب ثابتش میکنم
*صدای در
بورام « هی یونگی ولم کن
_بورام احساس میکرد یونگی یه چیزیش شده.... یا اینکه داره خواب میبینه.... با وجود اینکه صدای در رو شنید اما بورام رو بیشتر به خودش فشرد و گفت
یونگی « آمممم بیا تو هوسوکا
جیهوپ « صبح با برخورد نور به چشمام از خواب بیدار شدم.... نامجون نبودش و مشخص بود طبق معمول زودتر بیدار شده.... وئول رو خبر کرده بودیم یه کم دور هم باشیم و یه امروز رو خوش بگذرونیم.... سر وضعم رو مرتب کردم و رفتم پایین... همه پایین بودن جز یونگی و بورام.... صبح بخیر... خروسکجاست هامون کجان؟
نامجون « صبح بخیر هوسوکا.... هنوز بیدار نشدن....
کوک « هیونگی من به اینا مشکوکم
جیهوپ « تو شیر موزت رو بخور بچه
جیمین « من برم صداشون کنم؟
بورام « تو دهنت جا نمیشم!
یونگی « *خنده . . . پاشو برو بچه .. بعد بیا کارت دارم
بورام « *خمیازه... باشه
_بورام یه پیشیه واقعی بود.... لباس خواب گربه ایش دو سایر بزرگتر بود و بورام توش گم بود.... دم سفید گربه روی زمین کشیده میشد و بورام عین زامبیا راه حمام رو در پیش گرفت.... توی راه دوبار به دیوار برخورد کرد و باز بلند شد....یونگی با فکر اینکه این صحنه ایه که قراره هر روز ببینه قند تو دلش آب شد
بورام « تنفس عطر یونگی و گوش دادن به ریتم ضربان قلبش یقینا بهترین حس دنیا بود.... بماند که از غفلت یونگی استفاده کردم و بغلش کردم... موهام رو شونه کردم و بعد از اینکه موهامو خرگوشی بستم اومدم بیرون... خب.... یاععععععع این دفتر رو خوندیییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یونگی بده من اونو... ببین اصلا
_کشیده شدن مچ دستش و پرت شدنش توی بغل یونگی حرفش ناقص موند و با تعجب به چشمای شیطون یونگی خیره شد ...
بورام « ی... یونگی
یونگی « من که میدونم این تو چی میگذره *گذاشتن دستش روی قلب بورام ) پس چیو میخواهی از من مخفی کنی ؟ اینا رو خودت نوشتی ؟
بورام « آ... آره... هی ببین
یونگی « هیششش.... فقط یه صفحه اش رو خوندم... اما حرفهات اونقدر خالصانه اس که نمیتونم پست بزنم... پس بیا امتحانش کنیم.... میخوام ببینم میتونم باهات کنار، بیام یا نه! دوتا راه داریم... یا کنار هم تبدیل به اون دختر قوی ای میشی که من میخوام... یا...
بورام « فهمیدم چی میگی .. ا... اما یهو چی شد؟ چرا تصمیمت عوض شد؟
یونگی « میخوام مانع قلبم رو بردارم و بهت فرصت بدم
بورام « خودت چی؟
یونگی « چی ؟
بورام « اگه خودت قلبت رو ببازی بازم قول و قرارمون سرجاشه؟ اگه همین دختر ضعیف و شکننده موندم و مین یونگی بزرگ دل داد چی ؟
یونگی « *خنده... این دیگه بستگی به توانایی های تو داره.... تو که ادعا میکنی منو از بری پس ثابتش کن
بورام « *خنده... خیلی خب ثابتش میکنم
*صدای در
بورام « هی یونگی ولم کن
_بورام احساس میکرد یونگی یه چیزیش شده.... یا اینکه داره خواب میبینه.... با وجود اینکه صدای در رو شنید اما بورام رو بیشتر به خودش فشرد و گفت
یونگی « آمممم بیا تو هوسوکا
جیهوپ « صبح با برخورد نور به چشمام از خواب بیدار شدم.... نامجون نبودش و مشخص بود طبق معمول زودتر بیدار شده.... وئول رو خبر کرده بودیم یه کم دور هم باشیم و یه امروز رو خوش بگذرونیم.... سر وضعم رو مرتب کردم و رفتم پایین... همه پایین بودن جز یونگی و بورام.... صبح بخیر... خروسکجاست هامون کجان؟
نامجون « صبح بخیر هوسوکا.... هنوز بیدار نشدن....
کوک « هیونگی من به اینا مشکوکم
جیهوپ « تو شیر موزت رو بخور بچه
جیمین « من برم صداشون کنم؟
۱۸۴.۱k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.