Two Boys/دو پسر
Two Boys/دو پسر
Part Eight/پارت هشت
.°.°.°.°
وقتی رسیدم به آپارتمان،موتورم رو تو طبقهی پارکینگ آپارتمان پارک کردم و بعد رفتم طبقهی واحد خودم.وقتی رسیدم جلوی واحد خودم،کلید رو از توی جیبم در آوردم؛همین که در رو باز کردم صدای مکالمهی دو نفر رو شنیدم.برگشتم تا ببینم کیان؛دو تا دختر بودن،حرفهایی میزدن که همهی دخترا میزدن.نادیدهشون گرفتم و وارد خونه شدم.وقتی وارد خونه شدم،فقط یکی از لامپها رو روشن کردم و بعد هر چی که تو دستم بود رو پرت کردم یه سمتی.خودم هم از خستگی روی کاناپه ولو شدم.شاعدم رو گذاشتم رو چشمام چون نور لامپی که روشن کرده بودم اذیتم میکرد.از وقتی که یادم میاد تحمل نور و روشنایی زیاد رو نداشتم و ندارم.حسابی خسته شده بودم؛کاترین خستهام کرده بود!من تمام اون مرکز خریده بزرگ رو بهخاطر اون گشتم!کم کم پلکهام زیر ساعدم داشت سنگین میشد و خوابم میبرد؛که صدای نوتیفکشن گوشیم خوابو از سرم پروند.با قیافهای که میتونست اونی که الان پیام داده رو بکشه،گوشیمو برداشتم.گوشیمو که باز کردم،دیدم هانماست که پیام داده.چقدر خوب میشد از این جهان هستی حذفت کنم هانما شوجی!پیامهاشو باز کردم؛
《جیرووو~》
《کجایی عزیزممم؟~》
با خوندن پیاماش بیشتر عصبی میشدم؛ولی از لحاظی هم خوشحال بودم که به فکرم بود.
《ها چته؟!》
فوری جواب داد.
《چرا اینقدر بیتربیتی؟》
《چون با تو گشتم!》
البته این برای این بود که دهنشو ببندم وگرنه من از ثانیهی اولی که بهدنیا اومدم اینجوریم.
《...》
《چی شد؟زبونت بند اومده هانما؟》
《نخیر!حرف زیاد دارم ولی برای بچهها خوب نیست.》
آهی از سره کلافگی کشیدم.
《بگذریم...چی میخوای؟》
《هروقت چیزی بخوام بهت پیام میدم؟واقعا که!》
《بس کن.اگه کاری نداری میخوام بخوابم.》
《مثل همیشه یه کوالای خوابالویی!》
《ببند بابا!》
《به قول خودت بگذریم.خواستم بگم پروازم به سانفرانسیسکو عقب انداخته شد.》
《صبر کن!جدی جدی میخواستی بیای؟!》
《شوخی دارم؟آره ولی متاسفانه عقب انداخته شد.یکم دیگه رو هم میتونی به دور از جفتت تحمل کنی.》
《خفه شو مرتیکه!چه جفتی؟ولی،چرا عقب انداخته شد؟》
《اوخی~تو هم میخواستی زودتر بیام؟》
《فقط بنال چرا عقب انداخته شد!》
《چون تو باند یه سری کار داشتم.ولی فردا شب پیشتم!》
《خیلی خب.کاره دیگهای نداری؟》
《نه!شب بخیر عزیزممم~》
《شب بخیر و کوفت!》
با پیام آخر لبخند کوچیکی روی لبم نشست.گوشی رو کنار گذاشتم و به این فکر کردم که هانما دقیقا چرا میخواد بیاد اینجا.دلیلش که نمیتونه من باشه؛یا شایدم میتونه؟دارم به چه کوفتی فکر میکنم؟!تو همین فکرها بودم که نمیدونم کی خوابم برد.
...
.°.°.°.°.
Part Eight/پارت هشت
.°.°.°.°
وقتی رسیدم به آپارتمان،موتورم رو تو طبقهی پارکینگ آپارتمان پارک کردم و بعد رفتم طبقهی واحد خودم.وقتی رسیدم جلوی واحد خودم،کلید رو از توی جیبم در آوردم؛همین که در رو باز کردم صدای مکالمهی دو نفر رو شنیدم.برگشتم تا ببینم کیان؛دو تا دختر بودن،حرفهایی میزدن که همهی دخترا میزدن.نادیدهشون گرفتم و وارد خونه شدم.وقتی وارد خونه شدم،فقط یکی از لامپها رو روشن کردم و بعد هر چی که تو دستم بود رو پرت کردم یه سمتی.خودم هم از خستگی روی کاناپه ولو شدم.شاعدم رو گذاشتم رو چشمام چون نور لامپی که روشن کرده بودم اذیتم میکرد.از وقتی که یادم میاد تحمل نور و روشنایی زیاد رو نداشتم و ندارم.حسابی خسته شده بودم؛کاترین خستهام کرده بود!من تمام اون مرکز خریده بزرگ رو بهخاطر اون گشتم!کم کم پلکهام زیر ساعدم داشت سنگین میشد و خوابم میبرد؛که صدای نوتیفکشن گوشیم خوابو از سرم پروند.با قیافهای که میتونست اونی که الان پیام داده رو بکشه،گوشیمو برداشتم.گوشیمو که باز کردم،دیدم هانماست که پیام داده.چقدر خوب میشد از این جهان هستی حذفت کنم هانما شوجی!پیامهاشو باز کردم؛
《جیرووو~》
《کجایی عزیزممم؟~》
با خوندن پیاماش بیشتر عصبی میشدم؛ولی از لحاظی هم خوشحال بودم که به فکرم بود.
《ها چته؟!》
فوری جواب داد.
《چرا اینقدر بیتربیتی؟》
《چون با تو گشتم!》
البته این برای این بود که دهنشو ببندم وگرنه من از ثانیهی اولی که بهدنیا اومدم اینجوریم.
《...》
《چی شد؟زبونت بند اومده هانما؟》
《نخیر!حرف زیاد دارم ولی برای بچهها خوب نیست.》
آهی از سره کلافگی کشیدم.
《بگذریم...چی میخوای؟》
《هروقت چیزی بخوام بهت پیام میدم؟واقعا که!》
《بس کن.اگه کاری نداری میخوام بخوابم.》
《مثل همیشه یه کوالای خوابالویی!》
《ببند بابا!》
《به قول خودت بگذریم.خواستم بگم پروازم به سانفرانسیسکو عقب انداخته شد.》
《صبر کن!جدی جدی میخواستی بیای؟!》
《شوخی دارم؟آره ولی متاسفانه عقب انداخته شد.یکم دیگه رو هم میتونی به دور از جفتت تحمل کنی.》
《خفه شو مرتیکه!چه جفتی؟ولی،چرا عقب انداخته شد؟》
《اوخی~تو هم میخواستی زودتر بیام؟》
《فقط بنال چرا عقب انداخته شد!》
《چون تو باند یه سری کار داشتم.ولی فردا شب پیشتم!》
《خیلی خب.کاره دیگهای نداری؟》
《نه!شب بخیر عزیزممم~》
《شب بخیر و کوفت!》
با پیام آخر لبخند کوچیکی روی لبم نشست.گوشی رو کنار گذاشتم و به این فکر کردم که هانما دقیقا چرا میخواد بیاد اینجا.دلیلش که نمیتونه من باشه؛یا شایدم میتونه؟دارم به چه کوفتی فکر میکنم؟!تو همین فکرها بودم که نمیدونم کی خوابم برد.
...
.°.°.°.°.
۳.۹k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.