My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Five/پارت پنجم
■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■
همونطور منتظر موندم تا اینکه،صدای تای رو از پشت سرم شنیدم.
:تا کی میخوای به اونجا زل بزنی؟
برگشتم و پشت سرم نگاه کردم.تای روی تختم دراز کشیده بود.
:میشه هردفعه با ظاهر شدنت منو غافلگیر نکنی؟!
تای،به حالت نشسته دراومد و پوکر نگاهم کرد.
:ببخشید که ذهنتو نخوندم ببینم انتظار داری کجا ظاهر شم!
:هیس!مامانم رفته بخوابه،برای همینم یواش حرف میزنی که بیدار نشه.فهمیدی؟
:باشه بابا!
یکم فکر کردم که چی بگم و چه سوالی بپرسم.
:خب،من باید برات راجعبه این دنیای تازه و وسایلاش توضیح بدم؟
:چی؟شوخیت گرفته؟!فکر کردی من چیام؟!موجودی که هزار سال یه بار میاد تو دنیای آدما؟!
:خب چیکار کنم!براساس تجربه همچین حدسی زدم!
:نه بابا؟تا حالا چندبار از این کارا کردی؟
:فیلم زیاد میبینم.
برای چند لحظه سکوت فضا رو پر کرد.همهجا ساکت بود که صدای تق تقی اومد.صدا،مثل کوبیدن به یه شیشه بود.تای در لحظه غیب شد.دوباره چندتا تق تق دیگه اومد.به پنجرهی داخل اتاق نگاه کردم که بدون پرده بود و نور ضعیفی وارد اتاق میشد.سایهی سیاه کوچولویی جلوی پنجره بود.بلند شدم و رفتم جلوی پنجره.گربه بود!یعنی،گربهام بود؛بلَک.پنجره رو واسش باز کردم که بیاد داخل.میویی گفت و آروم اومد داخل اتاق.پنجره رو نبستم که هوا وارد اتاق بشه.تای،دوباره برگشته بود.
:گربهی توئه؟
:یهجورایی.
:منظورت چیه یهجورایی؟
بلَک رو بغلم گرفتم و روی زمین جلوی تای که روی تخت نشسته بود نشستم.بلَک رو نوازش میکردم و اونم آروم خر خر میکرد.
:مامانم نمیزاره حیوون بیارم تو خونه؛برای همین،بلَک روزا برای خودش آزاده و فقط شبا میاد تو اتاقم.
مادرم از همه نوع حیوونی میترسید؛ولی من برعکس اون بودم.من عاشق حیوونا بودم!بلَک از بغلم رفت بیرون و روی تخت کنار تای نشست و سرشو گذاشت روی پای چپ تای و خر خر کرد.
:الان این چیکار میکنه؟
:میخواد نازش کنی.
تای دستشو گذاشت روی سر بلَک و آروم نازش کرد.
...
■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■
Part Five/پارت پنجم
■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■
همونطور منتظر موندم تا اینکه،صدای تای رو از پشت سرم شنیدم.
:تا کی میخوای به اونجا زل بزنی؟
برگشتم و پشت سرم نگاه کردم.تای روی تختم دراز کشیده بود.
:میشه هردفعه با ظاهر شدنت منو غافلگیر نکنی؟!
تای،به حالت نشسته دراومد و پوکر نگاهم کرد.
:ببخشید که ذهنتو نخوندم ببینم انتظار داری کجا ظاهر شم!
:هیس!مامانم رفته بخوابه،برای همینم یواش حرف میزنی که بیدار نشه.فهمیدی؟
:باشه بابا!
یکم فکر کردم که چی بگم و چه سوالی بپرسم.
:خب،من باید برات راجعبه این دنیای تازه و وسایلاش توضیح بدم؟
:چی؟شوخیت گرفته؟!فکر کردی من چیام؟!موجودی که هزار سال یه بار میاد تو دنیای آدما؟!
:خب چیکار کنم!براساس تجربه همچین حدسی زدم!
:نه بابا؟تا حالا چندبار از این کارا کردی؟
:فیلم زیاد میبینم.
برای چند لحظه سکوت فضا رو پر کرد.همهجا ساکت بود که صدای تق تقی اومد.صدا،مثل کوبیدن به یه شیشه بود.تای در لحظه غیب شد.دوباره چندتا تق تق دیگه اومد.به پنجرهی داخل اتاق نگاه کردم که بدون پرده بود و نور ضعیفی وارد اتاق میشد.سایهی سیاه کوچولویی جلوی پنجره بود.بلند شدم و رفتم جلوی پنجره.گربه بود!یعنی،گربهام بود؛بلَک.پنجره رو واسش باز کردم که بیاد داخل.میویی گفت و آروم اومد داخل اتاق.پنجره رو نبستم که هوا وارد اتاق بشه.تای،دوباره برگشته بود.
:گربهی توئه؟
:یهجورایی.
:منظورت چیه یهجورایی؟
بلَک رو بغلم گرفتم و روی زمین جلوی تای که روی تخت نشسته بود نشستم.بلَک رو نوازش میکردم و اونم آروم خر خر میکرد.
:مامانم نمیزاره حیوون بیارم تو خونه؛برای همین،بلَک روزا برای خودش آزاده و فقط شبا میاد تو اتاقم.
مادرم از همه نوع حیوونی میترسید؛ولی من برعکس اون بودم.من عاشق حیوونا بودم!بلَک از بغلم رفت بیرون و روی تخت کنار تای نشست و سرشو گذاشت روی پای چپ تای و خر خر کرد.
:الان این چیکار میکنه؟
:میخواد نازش کنی.
تای دستشو گذاشت روی سر بلَک و آروم نازش کرد.
...
■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■
۵.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.