آشنای من
پارت بیستم
"مادمازل؟"
صدای در زدن می امد.
"مادمازل؟"
به سختی خود را بلند کرد و دستگیره در را به پایین فشار داد.
مرد هتل دار بود.سیبیل هایش که به اندازه یک نخ بود،وقتی حرف میزد تکان میخورد.مثل عروسک های زمان بچگی که در نمایش استفاده میشود.
"متوجه نمیشم چی میگین.من فرانسه بلد نیستم."
مرد سیبیل نخی حرف میزد و آدا فقط مادمازل را میفهمید.مرد دستش را گرفت و آدا را به سمت میز پذیرش برد و تلفن را به دستش داد.
"الو؟"
"ادا؟"
"تویی جولی؟"
"آه ادای عزیزم.ببین خیلی نمیتونم باهات حرف بزنم فقط زنگ زدم که بهت بگم منتظر ما نباشی.امشب خونه ادرین میمونیم.اگه...."
وسط حرفش تلفن قطع شد و آدا هر چه الو الو گفت فایده ای نداشت.تلفن را به مرد برگرداند.مرد در جواب چیزی گفت که باز هم آدا نفهمید.
از جلوی میز پذیرش راه را برای مسافرانی که تازه امدند باز کرد و به پنجره ای که کنار در ورودی بود، نگاه کرد.باران می بارید اما هوا هنوز روشن بود.خاکستری روشن با ابر های تیره.
آدا .در فرانسه ای که یک کلمه هم چیزی نمیفهمد و شب کریسمس است.عجب کریسمسی.
صدای افکارش بلند شد:
"خوش خیال بودم.خوش خیال بودم که فکر میکردم میتوانم اینجا خوشحال باشم.خوش خیال بودم که حرف های جولی را باور کردم.باید در المان می ماندم . انجا هم تنها می ماندم اما با این تفاوت که میتوانستم سر مزار مادرم باشم یا حداقل در اتاق و در تخت خودم بودم . "
با یاداوری تخت و اتاق به یاد اتاقی که در هتل داشت افتاد و عصبانیتش به اخر رسید.
باز با خود حرف میزد:
" اما...
اما اگر میتونستم برگردم چه؟ اگر همین الان بلیط پیدا کنم یا با ماشین بروم شاید بتوانم امشب را در خانه باشم. "
سرش را چرخاند تا دنبال ساعت بگردد . بالای سر آقای سبیل نَخی ساعت نشان میداد هشت و پنج دقیقه.
با سرعت به طرف اتاقش دوید تا چمدانش را بردارد. نمیتوانست امشب را در این اتاق بماند.چمدان و کلید را کنار تخت،روی زمین پیدا کرد.انها را برداشت و از اتاق خارج شد . اندام های دیگر بدنش کار نمیکردند جز پاهایش.از در هتل که بیرون امد مرد سبیل نخی سعی کرد به دنبالش بیاید تا چیزی بگوید اما آدا سرعتش زیادتر بود فقط صدای مرد را از پشت سرش شنید و بعد آرام صدا محو شد.
"مادمازل؟"
صدای در زدن می امد.
"مادمازل؟"
به سختی خود را بلند کرد و دستگیره در را به پایین فشار داد.
مرد هتل دار بود.سیبیل هایش که به اندازه یک نخ بود،وقتی حرف میزد تکان میخورد.مثل عروسک های زمان بچگی که در نمایش استفاده میشود.
"متوجه نمیشم چی میگین.من فرانسه بلد نیستم."
مرد سیبیل نخی حرف میزد و آدا فقط مادمازل را میفهمید.مرد دستش را گرفت و آدا را به سمت میز پذیرش برد و تلفن را به دستش داد.
"الو؟"
"ادا؟"
"تویی جولی؟"
"آه ادای عزیزم.ببین خیلی نمیتونم باهات حرف بزنم فقط زنگ زدم که بهت بگم منتظر ما نباشی.امشب خونه ادرین میمونیم.اگه...."
وسط حرفش تلفن قطع شد و آدا هر چه الو الو گفت فایده ای نداشت.تلفن را به مرد برگرداند.مرد در جواب چیزی گفت که باز هم آدا نفهمید.
از جلوی میز پذیرش راه را برای مسافرانی که تازه امدند باز کرد و به پنجره ای که کنار در ورودی بود، نگاه کرد.باران می بارید اما هوا هنوز روشن بود.خاکستری روشن با ابر های تیره.
آدا .در فرانسه ای که یک کلمه هم چیزی نمیفهمد و شب کریسمس است.عجب کریسمسی.
صدای افکارش بلند شد:
"خوش خیال بودم.خوش خیال بودم که فکر میکردم میتوانم اینجا خوشحال باشم.خوش خیال بودم که حرف های جولی را باور کردم.باید در المان می ماندم . انجا هم تنها می ماندم اما با این تفاوت که میتوانستم سر مزار مادرم باشم یا حداقل در اتاق و در تخت خودم بودم . "
با یاداوری تخت و اتاق به یاد اتاقی که در هتل داشت افتاد و عصبانیتش به اخر رسید.
باز با خود حرف میزد:
" اما...
اما اگر میتونستم برگردم چه؟ اگر همین الان بلیط پیدا کنم یا با ماشین بروم شاید بتوانم امشب را در خانه باشم. "
سرش را چرخاند تا دنبال ساعت بگردد . بالای سر آقای سبیل نَخی ساعت نشان میداد هشت و پنج دقیقه.
با سرعت به طرف اتاقش دوید تا چمدانش را بردارد. نمیتوانست امشب را در این اتاق بماند.چمدان و کلید را کنار تخت،روی زمین پیدا کرد.انها را برداشت و از اتاق خارج شد . اندام های دیگر بدنش کار نمیکردند جز پاهایش.از در هتل که بیرون امد مرد سبیل نخی سعی کرد به دنبالش بیاید تا چیزی بگوید اما آدا سرعتش زیادتر بود فقط صدای مرد را از پشت سرش شنید و بعد آرام صدا محو شد.
۶۷۷
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.