فیک به هم خواهیم رسید
♡پارت ۸♡
بعد صحبتم با جیهوپ و اومدن تهیونگ به اتاق رفتم
×خوب بیبی گرل من چطوره
+خفه شو
×نکنه دلت تنبیه میخواد نه
کلمه آخرو فریاد زد
دستمو روی سرم گذاشتم
+ن ..نه
دونه به دونه با باز کردن هر دکمه لباسش کلمه ای می گفت
×تو دختره.. نفهم.. خیلی پرو شدی ..با اون هوسوک.. آشغال.. زیاد گشتی.. پُرت کرده.. عوضیای.. لعنتی
برای بی اعتنایی به حرفاش روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم تهیونگ بعد پوشیدن تیشرتش کنارم دراز کشید
×یه روز هر دو تاتونو می کشم
+کاش زود تر اینکارو میکردی حد اقل الان پیش یونگی بودم تا پیش توعه مریض
×هنور تو فکر اون لاشخوری هاااان
+تو فکر تو باشم؟؟
از روی تخت بلند شد ومحکم توی صورتم کوبید
دستمو روی صورتم گزاشتم و گریه کردم البته که این بین شکنجه های دیگه هیچ بود ولی باعث شد از درون بشکنم
×هااایش منو مجبور به چه کارایی می کنی
بعد چند دیقه آروم گفت
×معذرت میخوام
بعد دراز کشید و با خیال راحت خوابید
مشکل همینجا بود تهیونگ منو دوست داشت
خیلی زیاد
ولی بلد نبود چطوری ابرازش کنه
از آزار عشقش لذت می برد
تقصیر اون نبود ولی گرفتار بیماری روانی بود
بیماری که درمان نداشت
تهیونگ مثل شوگا بود مثل همون ادم درونی که توی شوگا بود آدم درون دیگه ای ام درون تهیونگ بود
ولی ایندفه آسون نبود و غیر ممکن بود چون تهیونگ با کارایی که تاحالا کرده بود اون آدم درون خودشو هم به هیولا تبدیل کرده بود
و فقط هاله های نور مهربونی تو دلش وجود داشت
مثل سراب هر چقدر دنبالش میرفتی به پوچی بیشتری میرسیدی
پس بهترین کار این بود که دیگه صحرایی نباشه که آدما دنبال سراب بیوفتن
تصمیمم رو گرفته بودم این شب
آخرین شبی بود که تهیونگ کنار من میخوابه دیگه بهش اجازه نخواهم داد که منو به بردگی بگیره
کاری که خیلی زود تر باید می کردم
تهیونگ حالا یه دختر شاد و پر انرژی رو به یه آدم همیشه مریض و ناراحت تبدیل کرده آدمی که تا میخواد به چیزی فکر نکنه اولین چیز بدی که تویه افکارش میاد کارای وحشت ناکیه که تهیونگ باهاش کرده
تهیونگ رزا رو هم مثل خودش به یک بیمار روانی تبدیل کرده بود و تنها راه چاره ریشه کن کردن بیماری بود
صبح که تهیونگ برای ماموریت به بیرون رفته بود داشتم دنبال جیهوپ توی خونه میگشتم که پیداش کردم
:اوه سلام صبح بخیر
+خوبی
:آره تو چی
+به نظرت؟
چند ثانیه سکوت بود ولی تویه اون سکوت بین چشامون خیلی پیاما رد و بدل شد
تا اینکه جی هوپ سکوتو شکست
:خوب ..ام راجبش فکر کردی
سرمو گرفتم پایین و به زمین خیره شدم
:قبول نمیکنی نه؟
بعد چند ثانیه سرشو به نشونه کلافگی چر خوند و هوفی کشید
سرمو بالا بردم و با نگاهی مصمم و تن صدای قوی گفتم
+باید چیکار کنم
:برای چی چیکار کنی؟
+برای کشتن تهیونگ باید چیکار کنم
جی هوپ با نش خندی مهربون بهم نگاه کرد
بعد صحبتم با جیهوپ و اومدن تهیونگ به اتاق رفتم
×خوب بیبی گرل من چطوره
+خفه شو
×نکنه دلت تنبیه میخواد نه
کلمه آخرو فریاد زد
دستمو روی سرم گذاشتم
+ن ..نه
دونه به دونه با باز کردن هر دکمه لباسش کلمه ای می گفت
×تو دختره.. نفهم.. خیلی پرو شدی ..با اون هوسوک.. آشغال.. زیاد گشتی.. پُرت کرده.. عوضیای.. لعنتی
برای بی اعتنایی به حرفاش روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم تهیونگ بعد پوشیدن تیشرتش کنارم دراز کشید
×یه روز هر دو تاتونو می کشم
+کاش زود تر اینکارو میکردی حد اقل الان پیش یونگی بودم تا پیش توعه مریض
×هنور تو فکر اون لاشخوری هاااان
+تو فکر تو باشم؟؟
از روی تخت بلند شد ومحکم توی صورتم کوبید
دستمو روی صورتم گزاشتم و گریه کردم البته که این بین شکنجه های دیگه هیچ بود ولی باعث شد از درون بشکنم
×هااایش منو مجبور به چه کارایی می کنی
بعد چند دیقه آروم گفت
×معذرت میخوام
بعد دراز کشید و با خیال راحت خوابید
مشکل همینجا بود تهیونگ منو دوست داشت
خیلی زیاد
ولی بلد نبود چطوری ابرازش کنه
از آزار عشقش لذت می برد
تقصیر اون نبود ولی گرفتار بیماری روانی بود
بیماری که درمان نداشت
تهیونگ مثل شوگا بود مثل همون ادم درونی که توی شوگا بود آدم درون دیگه ای ام درون تهیونگ بود
ولی ایندفه آسون نبود و غیر ممکن بود چون تهیونگ با کارایی که تاحالا کرده بود اون آدم درون خودشو هم به هیولا تبدیل کرده بود
و فقط هاله های نور مهربونی تو دلش وجود داشت
مثل سراب هر چقدر دنبالش میرفتی به پوچی بیشتری میرسیدی
پس بهترین کار این بود که دیگه صحرایی نباشه که آدما دنبال سراب بیوفتن
تصمیمم رو گرفته بودم این شب
آخرین شبی بود که تهیونگ کنار من میخوابه دیگه بهش اجازه نخواهم داد که منو به بردگی بگیره
کاری که خیلی زود تر باید می کردم
تهیونگ حالا یه دختر شاد و پر انرژی رو به یه آدم همیشه مریض و ناراحت تبدیل کرده آدمی که تا میخواد به چیزی فکر نکنه اولین چیز بدی که تویه افکارش میاد کارای وحشت ناکیه که تهیونگ باهاش کرده
تهیونگ رزا رو هم مثل خودش به یک بیمار روانی تبدیل کرده بود و تنها راه چاره ریشه کن کردن بیماری بود
صبح که تهیونگ برای ماموریت به بیرون رفته بود داشتم دنبال جیهوپ توی خونه میگشتم که پیداش کردم
:اوه سلام صبح بخیر
+خوبی
:آره تو چی
+به نظرت؟
چند ثانیه سکوت بود ولی تویه اون سکوت بین چشامون خیلی پیاما رد و بدل شد
تا اینکه جی هوپ سکوتو شکست
:خوب ..ام راجبش فکر کردی
سرمو گرفتم پایین و به زمین خیره شدم
:قبول نمیکنی نه؟
بعد چند ثانیه سرشو به نشونه کلافگی چر خوند و هوفی کشید
سرمو بالا بردم و با نگاهی مصمم و تن صدای قوی گفتم
+باید چیکار کنم
:برای چی چیکار کنی؟
+برای کشتن تهیونگ باید چیکار کنم
جی هوپ با نش خندی مهربون بهم نگاه کرد
۲۲.۰k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.