یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت سی و نه
وقتی بوسیدمش
یادم اومد این همون کسیه که وادار به ازدواج کرد منو
هولش دادم و از جام بلند شدم
ملکا:من امشب روی مبل میخوابم تو میتونی رو تخت بخوابی
دستمو گرفت
هاکان:نه من خودم روی مبل میخوابم
چیزی نگفتم رفتم لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم
صبح>
چشمامو باز کردم ساعت ۶ بود از جام بلند شدم هاکان نبود
لباسامو پوشیدم رفتم بیرون همه به صف شده بودن داشتن تمرین میکردن
منم تفنگ رو برداشتم
هاکان اومد پیشم
هاکان:ببین اسلحه رو باید اینطوری بگیری
ملکا:نه من خودم بلدم نیازی نیست جلو نیا ایندفعه ممکنه وسط پیشونیت بخوره گلوله
رفتم کنار ارشام وایستادم
نشونه گرفتم شلیک کردم
ارشام:آفرین عالی بود
ملکا:ممنون
چند دقیقه ارشام تو فکر فرو رفت
ارشام:از هاریکا بدت میاد؟
ملکا:اییی اون دختره حالم ازش بهم میخوره همش دور و بر هاکان هست
ارشام:(با خنده) ابجیمه
ملکا:چی!
رمان ارتش
پارت سی و نه
وقتی بوسیدمش
یادم اومد این همون کسیه که وادار به ازدواج کرد منو
هولش دادم و از جام بلند شدم
ملکا:من امشب روی مبل میخوابم تو میتونی رو تخت بخوابی
دستمو گرفت
هاکان:نه من خودم روی مبل میخوابم
چیزی نگفتم رفتم لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم
صبح>
چشمامو باز کردم ساعت ۶ بود از جام بلند شدم هاکان نبود
لباسامو پوشیدم رفتم بیرون همه به صف شده بودن داشتن تمرین میکردن
منم تفنگ رو برداشتم
هاکان اومد پیشم
هاکان:ببین اسلحه رو باید اینطوری بگیری
ملکا:نه من خودم بلدم نیازی نیست جلو نیا ایندفعه ممکنه وسط پیشونیت بخوره گلوله
رفتم کنار ارشام وایستادم
نشونه گرفتم شلیک کردم
ارشام:آفرین عالی بود
ملکا:ممنون
چند دقیقه ارشام تو فکر فرو رفت
ارشام:از هاریکا بدت میاد؟
ملکا:اییی اون دختره حالم ازش بهم میخوره همش دور و بر هاکان هست
ارشام:(با خنده) ابجیمه
ملکا:چی!
۱۴.۹k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.