زیر نور سایه
پارت 17
(زیر نور سایه )
با نزدیک شدن به طلوع خورشید نوحس نگران تر و نگران تر از پیش میشد.... هر چقدر در انتظار شیاین نشسته بود بی فایده ای نداشت.... و هرچه بیشتر می گذشت عذاب وجدان نوحس بیشتر از قبل میشد.... اینکه او هیچ قوم آشنایی در این شهر بزرگ ندارد و حتی شهر را هم به خوبی نمی شناسد....
بلخره نوحس از قفس ...غرورش آزاد شد.. پالتو اش را برداشت..... و بر تن کرد و ... با عجله به سمت... میدان اصلی شهر شروع به دویدن کرد..... به هر سو سرک میکشید... و نام شیاین را صدا میکرد اما هیچ خبری از شیاین نبود.....
تمام ... نوحس تمام کوچه ها و بازار چه ها.....را گشت.......خسته و سردرگم شده بود.... نمی دانست که چه کند.... و عذاب وجدانش تمام وجودش را در بر گرفته بود........ به هرسو .. می دوید... به هرسو .. شیاین را صدا میکرد..... هیچ نشانی به چشم نمی دید ....
ناگهان توهمی جلوی چشمانش ظاهر شد.... دختری... با لباس سفید که گرگ هایی درنده دورش را گرفته اند........
توهم از جلوی چشمانش محو شد .... ناگهان چشمش به گرگی افتاد ....که در حال نزدیک شدن به یک کوچه تاریک است.... فوری به آن سمت دوید.. .... چشمانش به شیاین افتاد که روی تکه ای سنگ خوابش برده...و ... یک گرگ... درحال نزدیک شدن به اوست....نوحس پاره آجری در دست گرفت ....و بر روی سر گرگ پرتاب کرد... .....و بدون مکث به سمت.. شیاین رفت..... و از جایش بلندش کرد... و شروع به دویدن کرد..........و کنار یکی از کوچه ها ایستاد...و شیاین را صدا زد... اما .. خواب شیاین بسیار عمیق بود و متوجه صدای نوحس نشد....نوحس .. ترسید و شروع به تکان دادن شیاین کرد..... و مدام نامش را صدا میزد......
اشک از چشمانش جاری شد.........
-من.... متاسفم...... خیلی خود خواهانه رفتار کردم....
در همان حال شیاین نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد.......
نوحس با تعجب چشمانش را به شیاین دوخت...
شیاین چشمانش را باز کرد...و با لبخند دستش را بر گونه نوحس گزاشت......
نوحس...ضربان .. قلبش ... شروع به ... تند پیش رفتن کرد....
شیاین: در خیالاتم به نظر باهوش میرسیدی اما .... اکنون...
نوحس مهلت نداد تا شیاین.. حرفش را کامل کند...... او را به سمت آغوشش هول داد
(زیر نور سایه )
با نزدیک شدن به طلوع خورشید نوحس نگران تر و نگران تر از پیش میشد.... هر چقدر در انتظار شیاین نشسته بود بی فایده ای نداشت.... و هرچه بیشتر می گذشت عذاب وجدان نوحس بیشتر از قبل میشد.... اینکه او هیچ قوم آشنایی در این شهر بزرگ ندارد و حتی شهر را هم به خوبی نمی شناسد....
بلخره نوحس از قفس ...غرورش آزاد شد.. پالتو اش را برداشت..... و بر تن کرد و ... با عجله به سمت... میدان اصلی شهر شروع به دویدن کرد..... به هر سو سرک میکشید... و نام شیاین را صدا میکرد اما هیچ خبری از شیاین نبود.....
تمام ... نوحس تمام کوچه ها و بازار چه ها.....را گشت.......خسته و سردرگم شده بود.... نمی دانست که چه کند.... و عذاب وجدانش تمام وجودش را در بر گرفته بود........ به هرسو .. می دوید... به هرسو .. شیاین را صدا میکرد..... هیچ نشانی به چشم نمی دید ....
ناگهان توهمی جلوی چشمانش ظاهر شد.... دختری... با لباس سفید که گرگ هایی درنده دورش را گرفته اند........
توهم از جلوی چشمانش محو شد .... ناگهان چشمش به گرگی افتاد ....که در حال نزدیک شدن به یک کوچه تاریک است.... فوری به آن سمت دوید.. .... چشمانش به شیاین افتاد که روی تکه ای سنگ خوابش برده...و ... یک گرگ... درحال نزدیک شدن به اوست....نوحس پاره آجری در دست گرفت ....و بر روی سر گرگ پرتاب کرد... .....و بدون مکث به سمت.. شیاین رفت..... و از جایش بلندش کرد... و شروع به دویدن کرد..........و کنار یکی از کوچه ها ایستاد...و شیاین را صدا زد... اما .. خواب شیاین بسیار عمیق بود و متوجه صدای نوحس نشد....نوحس .. ترسید و شروع به تکان دادن شیاین کرد..... و مدام نامش را صدا میزد......
اشک از چشمانش جاری شد.........
-من.... متاسفم...... خیلی خود خواهانه رفتار کردم....
در همان حال شیاین نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد.......
نوحس با تعجب چشمانش را به شیاین دوخت...
شیاین چشمانش را باز کرد...و با لبخند دستش را بر گونه نوحس گزاشت......
نوحس...ضربان .. قلبش ... شروع به ... تند پیش رفتن کرد....
شیاین: در خیالاتم به نظر باهوش میرسیدی اما .... اکنون...
نوحس مهلت نداد تا شیاین.. حرفش را کامل کند...... او را به سمت آغوشش هول داد
۲.۳k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.