پدرخانده پارت 2
با کمال تعجب سوجین نگاه پر از مهربونی به کانیا انداخت و بهش خوش امد گوشس کرد کانیا کلی اونارو به خودش جذب کرد نشستیم رو کناپه مامان میوه استوایی اورد باز کرد با چنگال میداد به کانیا و قربون صدقش میرفت
کانیا: خیلی ممنون مادر جان میوه هاتون خیلی خوشمزه بود
سوجین: نوش جونت دخترم ازین به بعد هروقت خاستی بیا اینجا و کلی میوه و خوراکی بخور
کانیا: ممنونم
سوجین: تهیونگ تا کی میخای اینجوری بمونی الان پیر میشی هیچکس بهات ازدواج نمیکنه ها
تهیونگ: شروع شد (من میدونستم مامانم به چه قصدی دعوتم کرد اره درست حدس زدین اون میخاد با دختر خالم تانی ازدواج کنم)
چند دقیقه بعد صدای پا اومد نگاه کردم دیدم دختر کاله تانیه نگاهمو ازش گرفتم و خیلی سرد رفتار کردم
تانی: سلاک تهیونگ خیلی وقته ندیدمت
تهیونگ: سلام منم همینطور
کانیا: اه این دختر خالش چرا انقدر بهش چسبیده
هایپ تو دستش رو فشار داد باعث شد مچاله بشه. چرا انقدر به باباییم چسبیده
تهیونگ: بانیم حالت خوبه
کانیا: عا اره حالم خوبه فقط کمی خستم 😊
سوجین: بچه ها سام امادس بیایید بشینید سر میز
همگی سر میز حاظر شدیم کانیا تهیونگ خاله مادر و دختر خاله پدرم هم اومد اون قبلا کانیا رو دیده پس نیاز نیست بهاش اشنا بشه
غذا کشیدیم در حال خوردن بودیم که صدای یه نفر اومد
: عاااا ببین کی اینجاس کیم تهیونگ بزرگ جه عجب ازین وراا اومد و کنار کانیا نشست واسه خودش غذا کشید و تند تند غذا میخورد
: وای چقدر گشنم بووود سوجین خانم ممنون
کانیا با تعجب بهش خیره شده بود
جیمین: او سلام برادر زاده نازنینم من عموتم کیم جیمین به خانواده ما خوش اومدی
کانیا: ممنون..
وقت خاب بود اتاقامون رو اماده کردن
ویو کانیا
تو اتاق احساس تنهایی میکردم اخه من همیشه کنار باباییم میخابیدم بالشت و گوشیمو برداشتم با تلو تلو سمت اتاق پدر رفتم رسیدم در زدم
تهیونگ: کیه
کانیا: منم بابایی
تهیونگ: بیا تو روح من
کانیا. رفتم بالشتمو کنارش قرار دادم پتوش رو کشیدم و کنارش دراز کشیدم نزدیکش شدم سرمو گذاشتم رو سینش پاهامو هم بین پاهاش قرار دادم
کانیا: بابا! من خابم نمیبرد و بدون بغل شما و بوی شما خابم نمیبرد
تهیونگ: منم همینطور دخترم
کانیا: تو... تو میخای با تانی ازدواج کنی بابا
تهیونگ: نه بابا اون کی باسه که من بهاش ازدواج کنم
کانیا: من میدونم میخای بری و تنهام بزارییی
تهیونگ: 😂نه خیر حسود پلاستیکی من کل زندگیمو سرف تو میکنم نه یکی دیگه
بوسه ارومی به شقیقه دختر زد و بعد به خاب رفتن
نکته: رابطه پدر دختریشون جوری بود که همه اونارو کاپل میدیدن تا پدر دختر خیلی باهم خوب بودن عکسای که میگرفتن و تو پیج کانیا پست میشد باعث میشه همه فک کنن اون دوست دخترشه اما اون دختر کچلوشه درزم کسی تو رسانه ها کسی صورت کانیا رو ندیده و نمیشناسن فقط میدونن که تهیونگ یه دختریو به فرزند خوندگی گرفته.
کانیا: خیلی ممنون مادر جان میوه هاتون خیلی خوشمزه بود
سوجین: نوش جونت دخترم ازین به بعد هروقت خاستی بیا اینجا و کلی میوه و خوراکی بخور
کانیا: ممنونم
سوجین: تهیونگ تا کی میخای اینجوری بمونی الان پیر میشی هیچکس بهات ازدواج نمیکنه ها
تهیونگ: شروع شد (من میدونستم مامانم به چه قصدی دعوتم کرد اره درست حدس زدین اون میخاد با دختر خالم تانی ازدواج کنم)
چند دقیقه بعد صدای پا اومد نگاه کردم دیدم دختر کاله تانیه نگاهمو ازش گرفتم و خیلی سرد رفتار کردم
تانی: سلاک تهیونگ خیلی وقته ندیدمت
تهیونگ: سلام منم همینطور
کانیا: اه این دختر خالش چرا انقدر بهش چسبیده
هایپ تو دستش رو فشار داد باعث شد مچاله بشه. چرا انقدر به باباییم چسبیده
تهیونگ: بانیم حالت خوبه
کانیا: عا اره حالم خوبه فقط کمی خستم 😊
سوجین: بچه ها سام امادس بیایید بشینید سر میز
همگی سر میز حاظر شدیم کانیا تهیونگ خاله مادر و دختر خاله پدرم هم اومد اون قبلا کانیا رو دیده پس نیاز نیست بهاش اشنا بشه
غذا کشیدیم در حال خوردن بودیم که صدای یه نفر اومد
: عاااا ببین کی اینجاس کیم تهیونگ بزرگ جه عجب ازین وراا اومد و کنار کانیا نشست واسه خودش غذا کشید و تند تند غذا میخورد
: وای چقدر گشنم بووود سوجین خانم ممنون
کانیا با تعجب بهش خیره شده بود
جیمین: او سلام برادر زاده نازنینم من عموتم کیم جیمین به خانواده ما خوش اومدی
کانیا: ممنون..
وقت خاب بود اتاقامون رو اماده کردن
ویو کانیا
تو اتاق احساس تنهایی میکردم اخه من همیشه کنار باباییم میخابیدم بالشت و گوشیمو برداشتم با تلو تلو سمت اتاق پدر رفتم رسیدم در زدم
تهیونگ: کیه
کانیا: منم بابایی
تهیونگ: بیا تو روح من
کانیا. رفتم بالشتمو کنارش قرار دادم پتوش رو کشیدم و کنارش دراز کشیدم نزدیکش شدم سرمو گذاشتم رو سینش پاهامو هم بین پاهاش قرار دادم
کانیا: بابا! من خابم نمیبرد و بدون بغل شما و بوی شما خابم نمیبرد
تهیونگ: منم همینطور دخترم
کانیا: تو... تو میخای با تانی ازدواج کنی بابا
تهیونگ: نه بابا اون کی باسه که من بهاش ازدواج کنم
کانیا: من میدونم میخای بری و تنهام بزارییی
تهیونگ: 😂نه خیر حسود پلاستیکی من کل زندگیمو سرف تو میکنم نه یکی دیگه
بوسه ارومی به شقیقه دختر زد و بعد به خاب رفتن
نکته: رابطه پدر دختریشون جوری بود که همه اونارو کاپل میدیدن تا پدر دختر خیلی باهم خوب بودن عکسای که میگرفتن و تو پیج کانیا پست میشد باعث میشه همه فک کنن اون دوست دخترشه اما اون دختر کچلوشه درزم کسی تو رسانه ها کسی صورت کانیا رو ندیده و نمیشناسن فقط میدونن که تهیونگ یه دختریو به فرزند خوندگی گرفته.
۹.۸k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.