خلاصه پارت ۱ تا ۱۵
شخصیت ها
ا/ت جانکوک سوزی پدر جانکوک جین جیمین
ا/ت ۲۱ سالشه و توی سئول زندگی میکنه و توی شرکت با دوستش سوزی کار میکنه و کارمند موفقیه . اینم بگم که این شرکت برای پدر جانکوک هستش.
جانکوک ۲۵ سالشه و توی سئول زندگی میکنه.دوستاش جین و جیمین هستش.
پدر جانکوک میخواست بازنشسته بشه و جانکوک جانشینش بشه و بخاطر همین شب اون روز توی تالاری یک مهمونی ترتیب داد که همه ی کارکنان شرکت را دعوت کرده بود
قبلش پدر جانکوک داشت جانکوک رو با کارکنان اونجا آشنا میکرد
پدر جانکوک ا/ت را به جانکوک معرفی کرد و گفت کمک میکنه و زیردستش هستش
شب توی تالار پدر جانکوک اعلام کرد که جانکوک رییس شرکت میشه و همه براش دست زدن ( یاد برنامه های ایرانی افتادم 🗿)
فرداش شرکت تعطیل بود و ا/ت تا ساعت یازده خوابید :)
که با زنگ زدن گوشی از خواب بیدار شد سوزی به ا/ت زنگ زد گفت که شرکت قراره چند روز ببرن توی جنگل (همون تعطیلات) به مناسبت اینکه جانکوک رییس جدید شرکت هستش
فرداش همه جلوی شرکت جمع شدن و با ماشین های مخصوص شرکت راهی کربلا شدن😂
ا/ت با جانکوک سوار ماشین شد و خواهرمان داشتن عذاب میکشیدن چون نمیتوانست عادی باشه 👌🏻✨
به مقصد که رسیدن کلبه هایی که براشون رزرو شده بود هر کی برا خودش انتخاب کرد که ا/ت با سوزی بود
خلاصه دوستان میرن چوب جمع میکنن غذا درست میکنن
فردا شبش (اینجا داستان خیلی جالب میشه 🗿✨)
ا/ت داشت کنار رودخانه قدم میزد تا اینکه جانکوک رسید و به ا/ت گفت میخواد جایی رو بهش نشون بده
جایی که میرسن یک تاب دو نفره بود و که کنارش درخت خوشگلی بود و ماه می تابید میرن میشینن روی تاب و ا/ت خانم خوابش میبره و سرش سر میخوره روی شونه ی جانکوک و همون جا میخوابن تا صبح :)
ا/ت جانکوک سوزی پدر جانکوک جین جیمین
ا/ت ۲۱ سالشه و توی سئول زندگی میکنه و توی شرکت با دوستش سوزی کار میکنه و کارمند موفقیه . اینم بگم که این شرکت برای پدر جانکوک هستش.
جانکوک ۲۵ سالشه و توی سئول زندگی میکنه.دوستاش جین و جیمین هستش.
پدر جانکوک میخواست بازنشسته بشه و جانکوک جانشینش بشه و بخاطر همین شب اون روز توی تالاری یک مهمونی ترتیب داد که همه ی کارکنان شرکت را دعوت کرده بود
قبلش پدر جانکوک داشت جانکوک رو با کارکنان اونجا آشنا میکرد
پدر جانکوک ا/ت را به جانکوک معرفی کرد و گفت کمک میکنه و زیردستش هستش
شب توی تالار پدر جانکوک اعلام کرد که جانکوک رییس شرکت میشه و همه براش دست زدن ( یاد برنامه های ایرانی افتادم 🗿)
فرداش شرکت تعطیل بود و ا/ت تا ساعت یازده خوابید :)
که با زنگ زدن گوشی از خواب بیدار شد سوزی به ا/ت زنگ زد گفت که شرکت قراره چند روز ببرن توی جنگل (همون تعطیلات) به مناسبت اینکه جانکوک رییس جدید شرکت هستش
فرداش همه جلوی شرکت جمع شدن و با ماشین های مخصوص شرکت راهی کربلا شدن😂
ا/ت با جانکوک سوار ماشین شد و خواهرمان داشتن عذاب میکشیدن چون نمیتوانست عادی باشه 👌🏻✨
به مقصد که رسیدن کلبه هایی که براشون رزرو شده بود هر کی برا خودش انتخاب کرد که ا/ت با سوزی بود
خلاصه دوستان میرن چوب جمع میکنن غذا درست میکنن
فردا شبش (اینجا داستان خیلی جالب میشه 🗿✨)
ا/ت داشت کنار رودخانه قدم میزد تا اینکه جانکوک رسید و به ا/ت گفت میخواد جایی رو بهش نشون بده
جایی که میرسن یک تاب دو نفره بود و که کنارش درخت خوشگلی بود و ماه می تابید میرن میشینن روی تاب و ا/ت خانم خوابش میبره و سرش سر میخوره روی شونه ی جانکوک و همون جا میخوابن تا صبح :)
۹.۸k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.