اکنون عشق حقیقی پارت ۲۷
از زبان شینوبو:
تا اینکه یهو زمان گوکا تموم شد و ما تونستیم با چند تا ضربه کارشو بسازیم ولی موضوع این بود:گوکا چطور توی آفتاب میرفت ولی نمیسوخت؟
بعدش خاکستر شد و از بین رفت بعدش دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد
منو گیو زدیم قدش و رفتیم خونه خودمون
(۲ساعت بعد)
رفتم بخوابم ولی کابوس وحشتناکی که دیدم نزاشت راحت بخوابم خیلی تکون میخوردم که شاید تموم شه ولی تمومی نداشت لامصب(عسل لامصب عسل)یهو وسط خواب وحشتناک تر شد و از خواب پریدم و یه صدایی شندیم خیلی چشم هام باز نبود برای همین چهرشو ندیدم میگفت:شینوبو حالت خوبه؟ فکر کنم کابوس دیدی!
صدای مهربونی داشت کی میتونست باشه؟
چشم هامو باز کردم اون کانائه بود که داشت صدام میزد گفت:هی حالت خوبه شینوبو ؟ فکر نکنم خوب باشی!
گفتم: کانائه خودت...خودتی؟
گفت: آره خودمم بیا اینجا
رفتم سمتش آروم بغلم کرد گفت:چرا به حرف هام گوش نمیدی چند بار صدات کردم ولی بیدار نشدی
سرمو آورد بالا ادامه داد: منو ببین خوابتو یادته؟ تعریفش میکنی؟
گفتم:خواب دیدم وسط مبارزه با دوما بودم که وسط های خوابم منو مثل شیاطین کشت یعنی سرمو قطع کرد
بعدش گفت:دیگه چیزی نیست میبینی که زنده ای
اومدم بغلش کنم ولی اون فقط یه سایه بود که دیده بودم آروم آروم گریه م گرفت گیو پنجره رو باز کرد گفت:شینوبو بیا اینجا
رفتم خونه ی گیو باهام حرف زد بعد آروم بغلم کرد گفت:اشکال نداره منم همچین اتفاقی...برام...افتاده
خدافظی کردم و رفتم خونه چیکار باید میکردم حوصلم سر رفت یه تبلیغ برام اومد که یه بازی بود نصبش کردم ولی خیلی جالب نبود وای حذفش نکردم گفتم حالا یه وقت میام بازی میکنم
یه دفعه یه نور قرمز از آسمون به پایین میومد همه رفتیم بیرون ببینیم چیه یکی از اون جلو داد زد:برید فرار کنید اون خیلی خطر ناکه برید برید
فرار کردیم ولی وقتی به زمین برخورد کرد هممون پرت شدیم جلو و هوا به شدت سرد تر شد منم چیز خاصی تنم نبود برا همین یخ زدم فرار کردیم داخل خونه و صبر کردیم ببینیم چی میشه ۳۰ دقیقه بعد هیچی نشد ولی فکر کنم یه دست دیدم یه دست لاغر با ۴ تا انگشت شاید اشنباه دیدم چون چنین موجودی وجود نداره که دستش شبیه به انسان باشه با ۴ تا انگشت
اون موجود اومد سمت خونه ی من و پرواز کرد بالا سمت شیشه ر شکوند و اومد داخل افتادم زمین و عقب عقبی میرفتم عقب و اون هم میومد سمتم بهم دست داد و با صدای عجیب غریبی بهم گفت:سلام آدمیزاد من ایشل هشتم هستم بچه ی انسان!
خیلی عکس بود پرسیدم:تو چی هستی؟
گفت:من یه...
ادامه دارد...
تا اینکه یهو زمان گوکا تموم شد و ما تونستیم با چند تا ضربه کارشو بسازیم ولی موضوع این بود:گوکا چطور توی آفتاب میرفت ولی نمیسوخت؟
بعدش خاکستر شد و از بین رفت بعدش دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد
منو گیو زدیم قدش و رفتیم خونه خودمون
(۲ساعت بعد)
رفتم بخوابم ولی کابوس وحشتناکی که دیدم نزاشت راحت بخوابم خیلی تکون میخوردم که شاید تموم شه ولی تمومی نداشت لامصب(عسل لامصب عسل)یهو وسط خواب وحشتناک تر شد و از خواب پریدم و یه صدایی شندیم خیلی چشم هام باز نبود برای همین چهرشو ندیدم میگفت:شینوبو حالت خوبه؟ فکر کنم کابوس دیدی!
صدای مهربونی داشت کی میتونست باشه؟
چشم هامو باز کردم اون کانائه بود که داشت صدام میزد گفت:هی حالت خوبه شینوبو ؟ فکر نکنم خوب باشی!
گفتم: کانائه خودت...خودتی؟
گفت: آره خودمم بیا اینجا
رفتم سمتش آروم بغلم کرد گفت:چرا به حرف هام گوش نمیدی چند بار صدات کردم ولی بیدار نشدی
سرمو آورد بالا ادامه داد: منو ببین خوابتو یادته؟ تعریفش میکنی؟
گفتم:خواب دیدم وسط مبارزه با دوما بودم که وسط های خوابم منو مثل شیاطین کشت یعنی سرمو قطع کرد
بعدش گفت:دیگه چیزی نیست میبینی که زنده ای
اومدم بغلش کنم ولی اون فقط یه سایه بود که دیده بودم آروم آروم گریه م گرفت گیو پنجره رو باز کرد گفت:شینوبو بیا اینجا
رفتم خونه ی گیو باهام حرف زد بعد آروم بغلم کرد گفت:اشکال نداره منم همچین اتفاقی...برام...افتاده
خدافظی کردم و رفتم خونه چیکار باید میکردم حوصلم سر رفت یه تبلیغ برام اومد که یه بازی بود نصبش کردم ولی خیلی جالب نبود وای حذفش نکردم گفتم حالا یه وقت میام بازی میکنم
یه دفعه یه نور قرمز از آسمون به پایین میومد همه رفتیم بیرون ببینیم چیه یکی از اون جلو داد زد:برید فرار کنید اون خیلی خطر ناکه برید برید
فرار کردیم ولی وقتی به زمین برخورد کرد هممون پرت شدیم جلو و هوا به شدت سرد تر شد منم چیز خاصی تنم نبود برا همین یخ زدم فرار کردیم داخل خونه و صبر کردیم ببینیم چی میشه ۳۰ دقیقه بعد هیچی نشد ولی فکر کنم یه دست دیدم یه دست لاغر با ۴ تا انگشت شاید اشنباه دیدم چون چنین موجودی وجود نداره که دستش شبیه به انسان باشه با ۴ تا انگشت
اون موجود اومد سمت خونه ی من و پرواز کرد بالا سمت شیشه ر شکوند و اومد داخل افتادم زمین و عقب عقبی میرفتم عقب و اون هم میومد سمتم بهم دست داد و با صدای عجیب غریبی بهم گفت:سلام آدمیزاد من ایشل هشتم هستم بچه ی انسان!
خیلی عکس بود پرسیدم:تو چی هستی؟
گفت:من یه...
ادامه دارد...
۳.۰k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.