" مرב غریبه..ღ " پارت ۸
هینا : ات چطور هنوز زنده ای ؟
هه بونگ : اومم..یتیم خانوم کاشکی میمردی تو فقط یه موجود بی ارزشی..
کوک دیگه اعصابش خورد شد.. تحمل اینو نداشت که به دختر عمو کوچولوش بگن یتیم یا موجود بی ارزش ..
کوک : خفه شو نکبت راست میگن مردم بقیه رو به شکل خودشون میبینن * پوزخند *
هه بونگ : چطور جرأت می...
حرفش با مشتی که ات زد ماسید..
هینا جیغی کشید و با اون صدای رومخش شروع کرد زر زدن..
هینا : یاا اتتتت جیغغغ هه بونگااا عشقممم
کوک : او مای گاششش عجب چیزی هستیاا دیگه سر به سرت نمیذارم * خنده *
هینا به سمت ات حرکت کرد و موهاشو گرفت..
ات : یاا دختره ی عوضی هرزه مادر جنده کی بهت اجازه دادم به موهای با ارزشم دست بزنی؟ * ترسناک *
ات : زر بزن دهنتو پا کن دوباره احمققق تا نشونت بدم در افتادن با من چیه * نگاه ترسناک *
ات دستشو پیچوند و جاشو عوض کرد حالا ات بود که موهای هینا رو میکشید..
هینا : وایی درد داره ولم کن هرزههه
با حرفی که زد ات بیشتر عصبی شد و بیشتر موهاشو کشید با اون دستش موهای اون هه بونگ احمق که سعی میکرد هینا رو نجات بده هم کشید..
ات : الان اگه جلوم زانو نزنید و طلب بخشش نکنید.. روزگارتونو سیاه میکنم احمقا..
کوک هم بی حرف به دختر عموی شجاعش نگاه میکرد اون بزرگ شده بود.. شجاعتر شده..و خوشگلتر...
ات ولشون کرد و کوک با به حرکتی دست هردوشون رو پیچوند و جلوی ات به حالت زانو زدن در اورد..
هینا : ببخشید ات معذرت میخوام..اگه بخوای من با هه بونگ بهم میزنم باشه ؟
ات : نچ نچ..مامانم بهم یاد داد اسباب بازیامو بدم به نیازمندا..
ات : من هیچ نیازی به توی جنده و اون دوسپسر هرزت ندارم..راستی..مرسی که آشغالامو برداشتی بهش نیازی ندارم فقط بدون که حتی دست دومم به حساب نمیاد * نیشخند * اون احمق یه آشغاله غیر قابل بازیافته
کوک : فکر کنم حالا فهمیدین در افتادن با خانواده جئون یعنی چی * پوزخند *
هینا : میکشمت ات میکشمتتت * جیغ *
هه بونگ : عوضیی تقاص پس میدی * داد *
ات و کوک بیخیال اونا با خونسردی به سمت ماشین حرکت میکردن
سوار ماشین شدن و کوک به سمت عمارت حرکت کرد..
ات ویو :
توی راه همش به حرفای هه بونگ فکر میکردم..
درسته دیگه عاشقش نیستم ولی..حرفاش دردناک بودن..
البته فهمیدم که من اصلا عاشق هه یونگ نبودم من فقط..یجورایی ازش خوشم میومد که با کاراش همین یه ذره احساسم نسبت بهش از بین رفت
یتیم؟!
مگه من خواستم ؟!
یه موجود بی ارزش!
شاید من واقعا بی ارزشم..من یه آدم بی ارزشیم که حتی یه خاطره ام به یاد نمیاره نمیدونه کیپدر و مادرشه نمیدونه خانواده داره هیچی نمیدونه..
یه موجود بی ارزشم که هیچی به یاد نمیارم هیچخاطره ای جز خودکشی کردن ندارم..
با صدای کوک به خودم اومدم..
کوک : اتت اتتتتت کجایی؟
ات : ه.هااا؟چته؟
کوک رسیدیم احمق
ات : اهان باش خو.. درضمن احمقم خودتی
از ماشین پیاده شدم که به عمارت بزرگ و باشکوه مواجه شدم..
ادامه دارد....
هه بونگ : اومم..یتیم خانوم کاشکی میمردی تو فقط یه موجود بی ارزشی..
کوک دیگه اعصابش خورد شد.. تحمل اینو نداشت که به دختر عمو کوچولوش بگن یتیم یا موجود بی ارزش ..
کوک : خفه شو نکبت راست میگن مردم بقیه رو به شکل خودشون میبینن * پوزخند *
هه بونگ : چطور جرأت می...
حرفش با مشتی که ات زد ماسید..
هینا جیغی کشید و با اون صدای رومخش شروع کرد زر زدن..
هینا : یاا اتتتت جیغغغ هه بونگااا عشقممم
کوک : او مای گاششش عجب چیزی هستیاا دیگه سر به سرت نمیذارم * خنده *
هینا به سمت ات حرکت کرد و موهاشو گرفت..
ات : یاا دختره ی عوضی هرزه مادر جنده کی بهت اجازه دادم به موهای با ارزشم دست بزنی؟ * ترسناک *
ات : زر بزن دهنتو پا کن دوباره احمققق تا نشونت بدم در افتادن با من چیه * نگاه ترسناک *
ات دستشو پیچوند و جاشو عوض کرد حالا ات بود که موهای هینا رو میکشید..
هینا : وایی درد داره ولم کن هرزههه
با حرفی که زد ات بیشتر عصبی شد و بیشتر موهاشو کشید با اون دستش موهای اون هه بونگ احمق که سعی میکرد هینا رو نجات بده هم کشید..
ات : الان اگه جلوم زانو نزنید و طلب بخشش نکنید.. روزگارتونو سیاه میکنم احمقا..
کوک هم بی حرف به دختر عموی شجاعش نگاه میکرد اون بزرگ شده بود.. شجاعتر شده..و خوشگلتر...
ات ولشون کرد و کوک با به حرکتی دست هردوشون رو پیچوند و جلوی ات به حالت زانو زدن در اورد..
هینا : ببخشید ات معذرت میخوام..اگه بخوای من با هه بونگ بهم میزنم باشه ؟
ات : نچ نچ..مامانم بهم یاد داد اسباب بازیامو بدم به نیازمندا..
ات : من هیچ نیازی به توی جنده و اون دوسپسر هرزت ندارم..راستی..مرسی که آشغالامو برداشتی بهش نیازی ندارم فقط بدون که حتی دست دومم به حساب نمیاد * نیشخند * اون احمق یه آشغاله غیر قابل بازیافته
کوک : فکر کنم حالا فهمیدین در افتادن با خانواده جئون یعنی چی * پوزخند *
هینا : میکشمت ات میکشمتتت * جیغ *
هه بونگ : عوضیی تقاص پس میدی * داد *
ات و کوک بیخیال اونا با خونسردی به سمت ماشین حرکت میکردن
سوار ماشین شدن و کوک به سمت عمارت حرکت کرد..
ات ویو :
توی راه همش به حرفای هه بونگ فکر میکردم..
درسته دیگه عاشقش نیستم ولی..حرفاش دردناک بودن..
البته فهمیدم که من اصلا عاشق هه یونگ نبودم من فقط..یجورایی ازش خوشم میومد که با کاراش همین یه ذره احساسم نسبت بهش از بین رفت
یتیم؟!
مگه من خواستم ؟!
یه موجود بی ارزش!
شاید من واقعا بی ارزشم..من یه آدم بی ارزشیم که حتی یه خاطره ام به یاد نمیاره نمیدونه کیپدر و مادرشه نمیدونه خانواده داره هیچی نمیدونه..
یه موجود بی ارزشم که هیچی به یاد نمیارم هیچخاطره ای جز خودکشی کردن ندارم..
با صدای کوک به خودم اومدم..
کوک : اتت اتتتتت کجایی؟
ات : ه.هااا؟چته؟
کوک رسیدیم احمق
ات : اهان باش خو.. درضمن احمقم خودتی
از ماشین پیاده شدم که به عمارت بزرگ و باشکوه مواجه شدم..
ادامه دارد....
۶.۱k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.