پارت ۷۰
صدای آه و ناله و سرفه کوتاهی شنیده شد؛ ایان کنجکاوانه صدا زد: جیمی؟ جیمی کجایی؟ میشنوی صدامو؟
صدای ناله دیگه ای بلند شد ؛ ایان محل دقیق رو متوجه شد و به سمتش دوید ؛ دستش شونه کسی رو لمس کرد و گفت: جیم! خوبی؟
-جیمی! وای خدایا شکرت...
جیمی با صدایی که لرز توش آشکار بود گفت: آره...ببینید حال اون خوبه یانه...
-کی؟
جیمی با دست به زیر کمرش اشاره کرد؛ ایان متوجه منظورش نشد اما بعد تمام سعیشو تو دیدن به کار گرفت و در کمال حیرت چیز برآمده ای هم جثه یه انسان زیر کمر تشخیص داد.... جیمی که خجالتزده از ناتوانیش در بلند شدن بود گفت: زودباش منو بلند کن الان خفه میشه!
ایان بدون پرسیدن چیزی با کمک نوا جیمی رو بلند کرد؛ در کمال ناباروری وقتی ایان دستشو پایین برد کمر کسی رو حس کرد پس یه آدم دیگه هم اینجا بود! تاریکی کمتری اینجا وجود داشت اما نه اونقدر که بشه چهره کسی رو تشخیص داد؛
ایان یه طرف وزن اونو انداخت رو خودش و رو نزدیک ترین تخته سنگ نشوند؛ جیمی دست خونیشو محکم تر گرفت و گفت: آسیب دیده...فک کنم مچ پاش! وقتی افتادم روش بهش خوردم...
-کی؟
-جیمی داری راجب کی حرف میزنی ؟
-لیانگ....لیانگ شین!
ایان غافلگیر شد؛ لیانگ شین؟ اونجا چیکار میکرد؟؛ اون چطور از اینجا سر درآورده بود؟ وقتی سقوط کردن فقط سه نفر بودن ...افکارش به طرز خطرناکی گنگ شد؛ به سمت شین رفت و دستی به شونش زد و گفت: شین؟ صدامو میشنوی؟
شین با لحن درد ناکی گفت:آره...آه...چیزیم نیست...فقط یه...اه...آسیب جزعیه...
-شین میدونم سختته ولی به من گوش کن! تو چطوری اینجایی؟ مگه گروه اردو برنگشتن؟ پس چرا تو نرفتی و اینجایی ؟ چطوری آسیب دیدی؟
-من...رو...فرستادن دنبال شما سه تا...چون دیر کردین تو برگشت.... وقتی به درها رسیدم فهمیدم ورد خروج یادتون رفته بعد که خواستم شمارو متوجه خودم کنم به طرف این دیوار پرتاب شدم و جیمی روم افتاد..
-دنبال ما؟
نوا گفت: ایان سوال پیچش نکن مگه نمیبینی آسیب دیده تو شرایط خوبی نیست...
-باشه باشه! شین فعلا شرایط اجازه نمیده به زخمت برسیم...میتونی تحمل کنی؟
شین آهسته «هوم» ای زیرلب گفت و ساکت شد.
صدای ناله دیگه ای بلند شد ؛ ایان محل دقیق رو متوجه شد و به سمتش دوید ؛ دستش شونه کسی رو لمس کرد و گفت: جیم! خوبی؟
-جیمی! وای خدایا شکرت...
جیمی با صدایی که لرز توش آشکار بود گفت: آره...ببینید حال اون خوبه یانه...
-کی؟
جیمی با دست به زیر کمرش اشاره کرد؛ ایان متوجه منظورش نشد اما بعد تمام سعیشو تو دیدن به کار گرفت و در کمال حیرت چیز برآمده ای هم جثه یه انسان زیر کمر تشخیص داد.... جیمی که خجالتزده از ناتوانیش در بلند شدن بود گفت: زودباش منو بلند کن الان خفه میشه!
ایان بدون پرسیدن چیزی با کمک نوا جیمی رو بلند کرد؛ در کمال ناباروری وقتی ایان دستشو پایین برد کمر کسی رو حس کرد پس یه آدم دیگه هم اینجا بود! تاریکی کمتری اینجا وجود داشت اما نه اونقدر که بشه چهره کسی رو تشخیص داد؛
ایان یه طرف وزن اونو انداخت رو خودش و رو نزدیک ترین تخته سنگ نشوند؛ جیمی دست خونیشو محکم تر گرفت و گفت: آسیب دیده...فک کنم مچ پاش! وقتی افتادم روش بهش خوردم...
-کی؟
-جیمی داری راجب کی حرف میزنی ؟
-لیانگ....لیانگ شین!
ایان غافلگیر شد؛ لیانگ شین؟ اونجا چیکار میکرد؟؛ اون چطور از اینجا سر درآورده بود؟ وقتی سقوط کردن فقط سه نفر بودن ...افکارش به طرز خطرناکی گنگ شد؛ به سمت شین رفت و دستی به شونش زد و گفت: شین؟ صدامو میشنوی؟
شین با لحن درد ناکی گفت:آره...آه...چیزیم نیست...فقط یه...اه...آسیب جزعیه...
-شین میدونم سختته ولی به من گوش کن! تو چطوری اینجایی؟ مگه گروه اردو برنگشتن؟ پس چرا تو نرفتی و اینجایی ؟ چطوری آسیب دیدی؟
-من...رو...فرستادن دنبال شما سه تا...چون دیر کردین تو برگشت.... وقتی به درها رسیدم فهمیدم ورد خروج یادتون رفته بعد که خواستم شمارو متوجه خودم کنم به طرف این دیوار پرتاب شدم و جیمی روم افتاد..
-دنبال ما؟
نوا گفت: ایان سوال پیچش نکن مگه نمیبینی آسیب دیده تو شرایط خوبی نیست...
-باشه باشه! شین فعلا شرایط اجازه نمیده به زخمت برسیم...میتونی تحمل کنی؟
شین آهسته «هوم» ای زیرلب گفت و ساکت شد.
۴.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.