چپتر جدید رمان
【پرنس و کشاورز🕊️....
آهنگ این پارت:if you wanna
چپتر : ۳
جونگکوک وارد قصر شد و از خدمتکارا درخواست کرد که تهیونگ و به پذیرایی اصلی هدایت کنن
چند دقیقه گذشت و به پیش تهیونگ رفت ولی اون مثل قبل نبود با خودش کمی فکر کرد یهو چی شده؟
{15 دقیقه قبل.
روی یکی از مبل ها نشست و به دور و ور نگاهی انداخت چند تا ازخدمتکارا یه گوشه داشتن پچ پچ میکردن و میگفتن:
"لباساشو نگاه کنید"
"اَه حالم بهم خورد انگار از روستا اومده"
"اون اینجا چیکار میکنه اصلا؟"
"گمون کنم وقتی رفت باید سه بار کل قصر و تمیز کنیم"
اونا چی میگفتن؟ یعنی تهیونگ انقدر بد بود؟ نمیتونست حرفاشونو تحمل کنه
این پولدارای خودخواه از جونشون چی میخواستن؟ چرا تحقیر میکردنش؟ مگه اون چه گناهی داشت؟
[_زمان حال____.
+ تهیونگ؟ خوبی؟ چی شده؟
سریع از جاش بلند شد و با سری که پایین گرفته بود گفت:
_ معذرت میخوام جای یه اشغالی مثل من اینجا نیست بهتره برم
+ چی؟
قدمی برداشت و سریع از قصر خارج شد
جونگکوک بعد کمی فکر کردن فهمید چی شده بخاطر همین اون خدمتکارا رو اخراج کرد ، هرچند اگه پدرش میفهمید قطعا دعواش میکرد ولی براش مهم نبود عادت کرده بود
~~~~~ به روستا رسید نفس عمیقی کشید و به طرف مزار پدر و مادرش حرکت کرد
.چند دقیقه بعد.
_ مامان بابا میبینید؟ برای اولین بار به نقطه ی اصلی شهر رفتم ولی خوب...جای من اونجا نیست من متعلق به اینجام ولی نمیدونم چرا اما حس خوبی بود مردم لباسای رنگی میپوشیدن بعضی ها میرقصیدن بچه ها هم هر کدوم یا بازی میکردن یا کتاب میخوندن
چرا؟ چرا من نتونستم بچگی کنم؟ یعنی حقم نبوده؟
بعد از گفت و گو با مادر و پدرش به طرف خونه ی خودش رفت
دم در بود که نامه ای دید ، خم شد و برش داشت و بازش کرد
"نوشته ی نامه:یک ساعت از رفتنت میگذره ، من از طرف اونها معذرت میخوام امید وارم ناراحت نشده باشی حرف مردم همیشه هست بیخیال باشه؟ معذرت میخوام
از طرف پرنس جئون جونگکوک♤"
اون فرق داشت ، خیلی فرق داشت!
اون تحقیرم نکرد
مسخرم نکرد ، چرا؟
نکنه چون نجاتش دادم؟ ولی هرچی باشه حس عجیبی دارم....
اگر خوشت آمد لایک بنما :)🕊️
آهنگ این پارت:if you wanna
چپتر : ۳
جونگکوک وارد قصر شد و از خدمتکارا درخواست کرد که تهیونگ و به پذیرایی اصلی هدایت کنن
چند دقیقه گذشت و به پیش تهیونگ رفت ولی اون مثل قبل نبود با خودش کمی فکر کرد یهو چی شده؟
{15 دقیقه قبل.
روی یکی از مبل ها نشست و به دور و ور نگاهی انداخت چند تا ازخدمتکارا یه گوشه داشتن پچ پچ میکردن و میگفتن:
"لباساشو نگاه کنید"
"اَه حالم بهم خورد انگار از روستا اومده"
"اون اینجا چیکار میکنه اصلا؟"
"گمون کنم وقتی رفت باید سه بار کل قصر و تمیز کنیم"
اونا چی میگفتن؟ یعنی تهیونگ انقدر بد بود؟ نمیتونست حرفاشونو تحمل کنه
این پولدارای خودخواه از جونشون چی میخواستن؟ چرا تحقیر میکردنش؟ مگه اون چه گناهی داشت؟
[_زمان حال____.
+ تهیونگ؟ خوبی؟ چی شده؟
سریع از جاش بلند شد و با سری که پایین گرفته بود گفت:
_ معذرت میخوام جای یه اشغالی مثل من اینجا نیست بهتره برم
+ چی؟
قدمی برداشت و سریع از قصر خارج شد
جونگکوک بعد کمی فکر کردن فهمید چی شده بخاطر همین اون خدمتکارا رو اخراج کرد ، هرچند اگه پدرش میفهمید قطعا دعواش میکرد ولی براش مهم نبود عادت کرده بود
~~~~~ به روستا رسید نفس عمیقی کشید و به طرف مزار پدر و مادرش حرکت کرد
.چند دقیقه بعد.
_ مامان بابا میبینید؟ برای اولین بار به نقطه ی اصلی شهر رفتم ولی خوب...جای من اونجا نیست من متعلق به اینجام ولی نمیدونم چرا اما حس خوبی بود مردم لباسای رنگی میپوشیدن بعضی ها میرقصیدن بچه ها هم هر کدوم یا بازی میکردن یا کتاب میخوندن
چرا؟ چرا من نتونستم بچگی کنم؟ یعنی حقم نبوده؟
بعد از گفت و گو با مادر و پدرش به طرف خونه ی خودش رفت
دم در بود که نامه ای دید ، خم شد و برش داشت و بازش کرد
"نوشته ی نامه:یک ساعت از رفتنت میگذره ، من از طرف اونها معذرت میخوام امید وارم ناراحت نشده باشی حرف مردم همیشه هست بیخیال باشه؟ معذرت میخوام
از طرف پرنس جئون جونگکوک♤"
اون فرق داشت ، خیلی فرق داشت!
اون تحقیرم نکرد
مسخرم نکرد ، چرا؟
نکنه چون نجاتش دادم؟ ولی هرچی باشه حس عجیبی دارم....
اگر خوشت آمد لایک بنما :)🕊️
۵.۸k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.