𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁵⁷
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁵⁷
chapter②
(ربات.فعاله)
میگم شاید بهتر بود نیام....اگه کوک بفهمه چه خاکی باید سرم بریزم.....
شاید بهتر بود از کوک مواظبت میکردم....
اما اون یه دروغگوعه حقشه اینطور بشه
(زنی.یکه ظالم عُمر 🤡💔)
بهتره دیگه حرکت کنم تاکسی بگیرم بهتره....
میخواستم برم و با تلفن رایگان کانکس ها زنگ بزنم ولی پشیمون شدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...
پنج دقیقه ای طول میکشه اتوبوس بیاد و هر ثانیه نگرانی من از کوک بیشتر میشد...
اتوبوس کم کم از ابتدای خیابون دیده میشد... بلند شدم و سر جام وایستادم....
قلبم انقد تند میزد که هر لحظه کم بود بی هوش بشم...
اتوبوس وایستاد....
اما من بین دوراهی مونده بودم... چه میدونم شایدم دو قطبی....
برم نرم...
بوق رفتن اتوبوس به صدا دراومد...
درای اتوبوس اتوماتیک بسته میشدند و من هنوز سوار نشدم...چه میشه کرد به تهیونگ قول دادم...
خودمو نزدیک تر اتوبوس کردم و سوار شدم...
رفتم و روی صندلی های آخر اتوبوس نشستم...
حدود ده دقیقه بعد اونقدر حواسم پرت شده بود که ندیدم داریم از جایی که باید برم رد میشدیم...
سریع دکمه ایست رو فشار دادم و از اوتوبوس خارج شدم....
نفسم از بس میلرزید نمیتونستم عمیقش کنم....
ساعت با توجه به اون چیزی که تو کانکس تلفن رایگان بود، شیش رو نشون میداد...
از اونورم حساب کنیم....الان ۶:۱۷ دقیقه ای میشه....
دیر رسیدم؟
داخل ب.ارو نگاهی انداختم ولی خبری از تهیونگ نبود....
منتظر موندم تا بیاد و حدود هشت دقیقه ای مَتَل شدم....
ات: پس چرا نمیاد؟*آروم*
دوباره قوانینی که هانا گذاشته بود رو تو ذهنم مرور کردم....
chapter②
(ربات.فعاله)
میگم شاید بهتر بود نیام....اگه کوک بفهمه چه خاکی باید سرم بریزم.....
شاید بهتر بود از کوک مواظبت میکردم....
اما اون یه دروغگوعه حقشه اینطور بشه
(زنی.یکه ظالم عُمر 🤡💔)
بهتره دیگه حرکت کنم تاکسی بگیرم بهتره....
میخواستم برم و با تلفن رایگان کانکس ها زنگ بزنم ولی پشیمون شدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...
پنج دقیقه ای طول میکشه اتوبوس بیاد و هر ثانیه نگرانی من از کوک بیشتر میشد...
اتوبوس کم کم از ابتدای خیابون دیده میشد... بلند شدم و سر جام وایستادم....
قلبم انقد تند میزد که هر لحظه کم بود بی هوش بشم...
اتوبوس وایستاد....
اما من بین دوراهی مونده بودم... چه میدونم شایدم دو قطبی....
برم نرم...
بوق رفتن اتوبوس به صدا دراومد...
درای اتوبوس اتوماتیک بسته میشدند و من هنوز سوار نشدم...چه میشه کرد به تهیونگ قول دادم...
خودمو نزدیک تر اتوبوس کردم و سوار شدم...
رفتم و روی صندلی های آخر اتوبوس نشستم...
حدود ده دقیقه بعد اونقدر حواسم پرت شده بود که ندیدم داریم از جایی که باید برم رد میشدیم...
سریع دکمه ایست رو فشار دادم و از اوتوبوس خارج شدم....
نفسم از بس میلرزید نمیتونستم عمیقش کنم....
ساعت با توجه به اون چیزی که تو کانکس تلفن رایگان بود، شیش رو نشون میداد...
از اونورم حساب کنیم....الان ۶:۱۷ دقیقه ای میشه....
دیر رسیدم؟
داخل ب.ارو نگاهی انداختم ولی خبری از تهیونگ نبود....
منتظر موندم تا بیاد و حدود هشت دقیقه ای مَتَل شدم....
ات: پس چرا نمیاد؟*آروم*
دوباره قوانینی که هانا گذاشته بود رو تو ذهنم مرور کردم....
۱۴.۵k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.