روزی روزگاری عشق ... part 41 ... فصل 2
سکوت همه جا رو گرفته بود
همه در حال خوردن بودن و هیچ کس جرعت صحبت کردن نداشت
لونا : بابابژلگ دفته بودی فلدا میفهمم این اگاعه تیه
با این حرف لقمه توی گلوی بابابزرگش گیر کرد و این باعث سرفه کردنش شد
جانگ می : بیا این ابو بخور
لی : در حال سرفه کردن * من ... من ... حالم ... خوبه
بعد که یکم بهتر شد
لی : خب ببین ... ایشون ... باباته
لونا : شیییی ... بابابژلگ شوگیه گشنگی نیشتا
جانگ می : اون واقعا باباته
تمام این مدت پسرک خیره به چهره ی دخترش بود دلش میخواست ببینه چه ری اکشنی نشون میده
یعنی میاد بغلش کنه
یا اونو به عنوان پدر میپذیرد
اما برعکس
دختر کوچولو سریع از روی صندلی بلند شد و با گریه گفت
لونا : نمیگامم ... من ... دوش ندالم ... این باباییم باشه ... من باباییه خوب میگام * گریه
با ری اکشنی که اون نشون داد همه شکه بودن اما در کمال تعجب تهیونگ کاملا ریلکس و خنثی داشت به دختر کوچولوش نگاه میکرد
با این که ریلکس بود اما از درون داشت نابود میشد
احساس ناراحتیش نسبت به قبل چندین برابر شده بود
هر لحظه امکان داشت خودشم گریش بگیره
دخترک هنوزم تو شک بود احساس گناه میکرد و میخواست هر چه زود تر این صحنه رو جمع کنه تا پسرک بیشتر از این شاهد همچین چیزایی نباشه
جانگ می : لونا باید باهات صحبت کنم بیا بریم اتاق
لونا :گریه ی شدید * نمیگام
جانگ می : دختر قشنگم لطفا
لونا : باش
با چشمای اشکی درشتش چشم دوخته بود به چشمای پدرش
سعی داشت به مغز و قلبش بفهمونه که اون اونقدر ها هم آدم بدی نیست
اما هر کار میکرد از اون بدش میومد
اون سال های زیادی پیشش نبود
مامانشو تنها گزاشته بود
البته این فقط طرز فکر اون بود نه واقعیت
...
لایک : ۱۹
کامنت: ۹
همه در حال خوردن بودن و هیچ کس جرعت صحبت کردن نداشت
لونا : بابابژلگ دفته بودی فلدا میفهمم این اگاعه تیه
با این حرف لقمه توی گلوی بابابزرگش گیر کرد و این باعث سرفه کردنش شد
جانگ می : بیا این ابو بخور
لی : در حال سرفه کردن * من ... من ... حالم ... خوبه
بعد که یکم بهتر شد
لی : خب ببین ... ایشون ... باباته
لونا : شیییی ... بابابژلگ شوگیه گشنگی نیشتا
جانگ می : اون واقعا باباته
تمام این مدت پسرک خیره به چهره ی دخترش بود دلش میخواست ببینه چه ری اکشنی نشون میده
یعنی میاد بغلش کنه
یا اونو به عنوان پدر میپذیرد
اما برعکس
دختر کوچولو سریع از روی صندلی بلند شد و با گریه گفت
لونا : نمیگامم ... من ... دوش ندالم ... این باباییم باشه ... من باباییه خوب میگام * گریه
با ری اکشنی که اون نشون داد همه شکه بودن اما در کمال تعجب تهیونگ کاملا ریلکس و خنثی داشت به دختر کوچولوش نگاه میکرد
با این که ریلکس بود اما از درون داشت نابود میشد
احساس ناراحتیش نسبت به قبل چندین برابر شده بود
هر لحظه امکان داشت خودشم گریش بگیره
دخترک هنوزم تو شک بود احساس گناه میکرد و میخواست هر چه زود تر این صحنه رو جمع کنه تا پسرک بیشتر از این شاهد همچین چیزایی نباشه
جانگ می : لونا باید باهات صحبت کنم بیا بریم اتاق
لونا :گریه ی شدید * نمیگام
جانگ می : دختر قشنگم لطفا
لونا : باش
با چشمای اشکی درشتش چشم دوخته بود به چشمای پدرش
سعی داشت به مغز و قلبش بفهمونه که اون اونقدر ها هم آدم بدی نیست
اما هر کار میکرد از اون بدش میومد
اون سال های زیادی پیشش نبود
مامانشو تنها گزاشته بود
البته این فقط طرز فکر اون بود نه واقعیت
...
لایک : ۱۹
کامنت: ۹
۶.۲k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.