ا.ت : چی ... چرا میپرسی؟
ا.ت : چی ... چرا میپرسی؟
کوک : همینجوری
ا.ت : خب راستش علاقه ای ندارم
ویو کوک
نمیدونم چرا ولی تا این حرف رو زد قلبم پر پر زد
گفتم اها خب باشه...
رسیدیم سر کلاس و نشستیم سر جاهامون
و بعد نیم ساعت زنگ خورد و من و دوستام رفتیم بیرون
ویو ا.ت
دیدم کوک رفت بیرون و منو صدا زد منم رفتم پیشش گفتم چیه
کوک : بیا تو دوستات و من بریم باهم غذا بخوریم
ا.ت : خب باشه.. میرم بهشون بگم
تا به بچه ها گفتم شاخ در اوردن
ا.ت : خب بریم کوک
ایو و بورام : بریییم
کوک : (لبخند)
ویو ته
دیدم ا.ت با کوک داره میچرخه یعنی دوست پسرشه؟یا داداشش؟چرا انقدر باهاش گرمه؟
قلبم درد گرفت با این کاراش احساس تنهایی می کردم ورفتم بیرو غذا بخورم همه بهم زل زده بودن از این کار متنفرم ولی دختره خیلی ... خب ... نمیدونم....چطوری توصیفش کنم...واییی اخه چه مرگته تو هنوز نمیشناسیش که تهههه ...
همینجور تو افکارم بودم که یه دختر امد بهم گفت
... : پس اسمت تهیونگه من ... هستم
ته : ...
بی توجه بهش رفتم تو حیاط مدرسه و روی نیمکت نشستم دیدم کوک و ا.ت و دو تا دختر باهم میخندن احساس غریبی داشتم که زنگ کلاس خورد رفتم کلاس و بعد چند دقیقه ا.ت امد و نشست
ته : امم.. سلام من تهیونگم
ویو ا.ت
رفتم سر کلاس نشستم دیدم بغل دستیم بهم گفت تهیونگه به نظر میومد ادم خوبی باشه
ا.ت : منم ا.تم ... خوشوقتم ( لبخند )
ته : ... منم همینطور (یه کوچولو سرد)
دیدم معلم امد و همه نشستن سر جاهاشون
(پرش زمانی بعد کلاس)
ایو : ا.ت امروز قراره منو بورام بریم یواشکی بار تو ام بیا
ا.ت : عمرا بیام خودتون برین
بورام : ترو خدا بخاطر مننننن
ا.ت : نه....
ایو : اگه نیای به مامانت میگم که یبار مس...
ا.ت : ایشششش ایوووو .... باشه میااام اااا
ایو و بورام : هورااا قرار خوش بگذره
ایو : پس بیا به بار .. (حالا خودتون یه اسم برا بار بزارین😐)
ویو تهیونگ
شنیدم ا.ت و دوستاش قراره برن باره ..... گفتم منم امشب برم.....واییی اخه چرا باید برم خووو اصن نمیرم
پرش زمانی بعد مدرسه)
خب شب شده ... لباسامو پوشیدم و سوار ماشینم شدم و اماده دم که برم بار ... واییی تصن چرا باید برم .. خو دوس داشتم امروز برم مگه چیه ... اصن بیخیال میرم
ویو ا.ت
به اصرار دوستام قرار بود برم بار لباس باز نپوشیدم و دیدم داره زنگ میخوره خوبه که مامانم رفته بیرون و کار داشته رفتم در رو باز کردم دیدم دوستام لباسای خیلی باز پوشیدن و امدم حیاط که
ایو : ایشش ا.ت این چیه پوشیدی
ا.ت : مگه چشه؟
ایو : اینطور نمیشه من برات یه لباس گرفتم اینو بپوش
ا.ت : ن..
ایو : بگی نه به ما...
ا.ت : زهرمار خا بده بپوشم..
رفتم بالا لباسمو بپوشم که
ا.ت:وایی این چقد بازه..نهه..لباسرو پوشیدم یه ارایش لایت هم کردم رفتم پایین که ایو گفت
ایو : عرر چقد بهت میاد روت کراش زدم
بورام : ات ناز شدی
بعد رفتیم بار که
کوک : همینجوری
ا.ت : خب راستش علاقه ای ندارم
ویو کوک
نمیدونم چرا ولی تا این حرف رو زد قلبم پر پر زد
گفتم اها خب باشه...
رسیدیم سر کلاس و نشستیم سر جاهامون
و بعد نیم ساعت زنگ خورد و من و دوستام رفتیم بیرون
ویو ا.ت
دیدم کوک رفت بیرون و منو صدا زد منم رفتم پیشش گفتم چیه
کوک : بیا تو دوستات و من بریم باهم غذا بخوریم
ا.ت : خب باشه.. میرم بهشون بگم
تا به بچه ها گفتم شاخ در اوردن
ا.ت : خب بریم کوک
ایو و بورام : بریییم
کوک : (لبخند)
ویو ته
دیدم ا.ت با کوک داره میچرخه یعنی دوست پسرشه؟یا داداشش؟چرا انقدر باهاش گرمه؟
قلبم درد گرفت با این کاراش احساس تنهایی می کردم ورفتم بیرو غذا بخورم همه بهم زل زده بودن از این کار متنفرم ولی دختره خیلی ... خب ... نمیدونم....چطوری توصیفش کنم...واییی اخه چه مرگته تو هنوز نمیشناسیش که تهههه ...
همینجور تو افکارم بودم که یه دختر امد بهم گفت
... : پس اسمت تهیونگه من ... هستم
ته : ...
بی توجه بهش رفتم تو حیاط مدرسه و روی نیمکت نشستم دیدم کوک و ا.ت و دو تا دختر باهم میخندن احساس غریبی داشتم که زنگ کلاس خورد رفتم کلاس و بعد چند دقیقه ا.ت امد و نشست
ته : امم.. سلام من تهیونگم
ویو ا.ت
رفتم سر کلاس نشستم دیدم بغل دستیم بهم گفت تهیونگه به نظر میومد ادم خوبی باشه
ا.ت : منم ا.تم ... خوشوقتم ( لبخند )
ته : ... منم همینطور (یه کوچولو سرد)
دیدم معلم امد و همه نشستن سر جاهاشون
(پرش زمانی بعد کلاس)
ایو : ا.ت امروز قراره منو بورام بریم یواشکی بار تو ام بیا
ا.ت : عمرا بیام خودتون برین
بورام : ترو خدا بخاطر مننننن
ا.ت : نه....
ایو : اگه نیای به مامانت میگم که یبار مس...
ا.ت : ایشششش ایوووو .... باشه میااام اااا
ایو و بورام : هورااا قرار خوش بگذره
ایو : پس بیا به بار .. (حالا خودتون یه اسم برا بار بزارین😐)
ویو تهیونگ
شنیدم ا.ت و دوستاش قراره برن باره ..... گفتم منم امشب برم.....واییی اخه چرا باید برم خووو اصن نمیرم
پرش زمانی بعد مدرسه)
خب شب شده ... لباسامو پوشیدم و سوار ماشینم شدم و اماده دم که برم بار ... واییی تصن چرا باید برم .. خو دوس داشتم امروز برم مگه چیه ... اصن بیخیال میرم
ویو ا.ت
به اصرار دوستام قرار بود برم بار لباس باز نپوشیدم و دیدم داره زنگ میخوره خوبه که مامانم رفته بیرون و کار داشته رفتم در رو باز کردم دیدم دوستام لباسای خیلی باز پوشیدن و امدم حیاط که
ایو : ایشش ا.ت این چیه پوشیدی
ا.ت : مگه چشه؟
ایو : اینطور نمیشه من برات یه لباس گرفتم اینو بپوش
ا.ت : ن..
ایو : بگی نه به ما...
ا.ت : زهرمار خا بده بپوشم..
رفتم بالا لباسمو بپوشم که
ا.ت:وایی این چقد بازه..نهه..لباسرو پوشیدم یه ارایش لایت هم کردم رفتم پایین که ایو گفت
ایو : عرر چقد بهت میاد روت کراش زدم
بورام : ات ناز شدی
بعد رفتیم بار که
۴.۲k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.