تک پارتی تهیونگ
( درخواستی )
پسرک محو صورت زیبای دخترک شده بود و هیچکدوم از حرف های دخترک رو نمی شنید دخترک نگاهش رو از کتاب گرفت و به پسرک نگاه کرد و گفت
یونگ : متوجه این قسمت شدی ؟
تهیونگ : چی ؟…ااره متوجه شدم
دخترک ابرویی بالا انداخت و گفت
یونگ : باشه پس این سوال رو تو حل کن
تهیونگ : یونگ نمیشه یک کاره دیگه کنیم از وقتی اومدیم همش داریم درس می خونیم
یونگ : تهیونگ نمی دونم متوجه ای یا نه ولی فردا امتحان داریم
تهیونگ : آره متوجه هستم ولی همش داریم درس میخونم خسته شدم دیگه
یونگ : تو که اصلا درس نمی خونی به حرف های منم که گوش نمیدی پس چجوری خسته شدی ؟!
تهیونگ : خسته شدم دیگه بیا بریم بیرون
یونگ : کجا ؟!
تهیونگ : بریم بهت میگم
یونگ : اما…
تهیونگ : اما و اگر نداریم خودم به مامانت خبر میدم حالا هم بلند شو بریم
یونگ که دید نمیتونه مقاومت کنه حرف تهیونگ رو قبول کرد و باهم دیگه رفتند بیرون
یونگ در حالی که داشت از پنجره ماشین منظره بیرون رو تماشا میکرد پرسید
یونگ : نگفتی کجا میخوایم بریم !
تهیونگ : شهربازی
یونگ : شهربازی ؟!
تهیونگ : آره قراره کلی خوش بگذرونیم
یونگ : از دست تو من چیکار کنم همش دنبال هیجانی
تهیونگ : از خداتم باشه همچین دوست باحالی داری
یونگ : البته
شهربازی
یونگ : وای خدای من این چی بود دیگه ؟! من دیگه سوار این نمیشم
تهیونگ : هنوز هم داری میلرزی ؟! آخه این که ترسناک نبود چرا آنقدر میترسی ؟!
یونگ : ترسناک نبود ؟! داشتم سکته رو میزدم
تهیونگ : من میرم یک چیزی بخرم بخوری فشارت بیاد بالا
یونگ : باشه
تهیونگ رفت و یونگ تنها شد که یهو پسری به یونگ خورد و باعث شد کیف یونگ از دستش بیفته زمین
پسره : من معذرت می خوام
پسره کیف یونگ رو از روی زمین برداشت و داد دستش
یونگ : مشکلی نیست…ممنونم
که یهو تهیونگ رسید و با تعجب به پسره خیره شد
پسره : من دیگه میرم
تهیونگ با تعجب به رفتن پسره نگاه کرد و از یونگ پرسید
تهیونگ : این پسره کی بود ؟!
یونگ : نمیشناختمش
تهیونگ : چیکارت داشت ؟! برای چی داشت باهات صحبت میکرد ؟!
یونگ : داری من رو بازخواست میکنی ؟!
تهیونگ : آره حالا جوابم رو بده
یونگ : اونوقت چرا ؟!
تهیونگ : دلیلی نداره با یک پسر غریبه صحبت کنی
یونگ : تهیونگ اتفاقی نیفتاده چرا آنقدر به این قضیه واکنش نشون میدی ؟!
تهیونگ : چون برام مهمه…چون برام مهمی…نمیخوام هیچ پسری نزدیکت بشه
یونگ : تهیونگ درسته دوستمی ولی قرار نیست برای من تصمیم بگیری !
تهیونگ : من نمیخوام دوستت باشم…میخوام چیزی فراتر از دوستت باشم…یونگ من عاشقتم
یونگ هنوز توی شوک حرف های تهیونگ بود که تهیونگ ازش پرسید
تهیونگ : تو چی ؟…تو هم به من حسی داری ؟
یونگ : راستش منم مدتیه که بهت حس هایی دارم
تهیونگ با ذوق پرسید
تهیونگ : این یعنی چی ؟…یعنی تو هم منو دوست داری ؟
یونگ به علامت مثبت سری تکون داد که تهیونگ لب های یونگ رو بوسید و بلند داد زد
تهیونگ : بالاخره دوست دخترم شد
و یونگ رو بوسه بارون کرد
یونگ : یاححح تهیونگ بسه
تهیونگ : باشه ببخشید عشقم
یونگ : عشقم ؟!
تهیونگ : آره دیگه تو از الان دوست دختر منی
و این بود شروع داستان عاشقانه این دو زوج عاشق🥺❤️
پسرک محو صورت زیبای دخترک شده بود و هیچکدوم از حرف های دخترک رو نمی شنید دخترک نگاهش رو از کتاب گرفت و به پسرک نگاه کرد و گفت
یونگ : متوجه این قسمت شدی ؟
تهیونگ : چی ؟…ااره متوجه شدم
دخترک ابرویی بالا انداخت و گفت
یونگ : باشه پس این سوال رو تو حل کن
تهیونگ : یونگ نمیشه یک کاره دیگه کنیم از وقتی اومدیم همش داریم درس می خونیم
یونگ : تهیونگ نمی دونم متوجه ای یا نه ولی فردا امتحان داریم
تهیونگ : آره متوجه هستم ولی همش داریم درس میخونم خسته شدم دیگه
یونگ : تو که اصلا درس نمی خونی به حرف های منم که گوش نمیدی پس چجوری خسته شدی ؟!
تهیونگ : خسته شدم دیگه بیا بریم بیرون
یونگ : کجا ؟!
تهیونگ : بریم بهت میگم
یونگ : اما…
تهیونگ : اما و اگر نداریم خودم به مامانت خبر میدم حالا هم بلند شو بریم
یونگ که دید نمیتونه مقاومت کنه حرف تهیونگ رو قبول کرد و باهم دیگه رفتند بیرون
یونگ در حالی که داشت از پنجره ماشین منظره بیرون رو تماشا میکرد پرسید
یونگ : نگفتی کجا میخوایم بریم !
تهیونگ : شهربازی
یونگ : شهربازی ؟!
تهیونگ : آره قراره کلی خوش بگذرونیم
یونگ : از دست تو من چیکار کنم همش دنبال هیجانی
تهیونگ : از خداتم باشه همچین دوست باحالی داری
یونگ : البته
شهربازی
یونگ : وای خدای من این چی بود دیگه ؟! من دیگه سوار این نمیشم
تهیونگ : هنوز هم داری میلرزی ؟! آخه این که ترسناک نبود چرا آنقدر میترسی ؟!
یونگ : ترسناک نبود ؟! داشتم سکته رو میزدم
تهیونگ : من میرم یک چیزی بخرم بخوری فشارت بیاد بالا
یونگ : باشه
تهیونگ رفت و یونگ تنها شد که یهو پسری به یونگ خورد و باعث شد کیف یونگ از دستش بیفته زمین
پسره : من معذرت می خوام
پسره کیف یونگ رو از روی زمین برداشت و داد دستش
یونگ : مشکلی نیست…ممنونم
که یهو تهیونگ رسید و با تعجب به پسره خیره شد
پسره : من دیگه میرم
تهیونگ با تعجب به رفتن پسره نگاه کرد و از یونگ پرسید
تهیونگ : این پسره کی بود ؟!
یونگ : نمیشناختمش
تهیونگ : چیکارت داشت ؟! برای چی داشت باهات صحبت میکرد ؟!
یونگ : داری من رو بازخواست میکنی ؟!
تهیونگ : آره حالا جوابم رو بده
یونگ : اونوقت چرا ؟!
تهیونگ : دلیلی نداره با یک پسر غریبه صحبت کنی
یونگ : تهیونگ اتفاقی نیفتاده چرا آنقدر به این قضیه واکنش نشون میدی ؟!
تهیونگ : چون برام مهمه…چون برام مهمی…نمیخوام هیچ پسری نزدیکت بشه
یونگ : تهیونگ درسته دوستمی ولی قرار نیست برای من تصمیم بگیری !
تهیونگ : من نمیخوام دوستت باشم…میخوام چیزی فراتر از دوستت باشم…یونگ من عاشقتم
یونگ هنوز توی شوک حرف های تهیونگ بود که تهیونگ ازش پرسید
تهیونگ : تو چی ؟…تو هم به من حسی داری ؟
یونگ : راستش منم مدتیه که بهت حس هایی دارم
تهیونگ با ذوق پرسید
تهیونگ : این یعنی چی ؟…یعنی تو هم منو دوست داری ؟
یونگ به علامت مثبت سری تکون داد که تهیونگ لب های یونگ رو بوسید و بلند داد زد
تهیونگ : بالاخره دوست دخترم شد
و یونگ رو بوسه بارون کرد
یونگ : یاححح تهیونگ بسه
تهیونگ : باشه ببخشید عشقم
یونگ : عشقم ؟!
تهیونگ : آره دیگه تو از الان دوست دختر منی
و این بود شروع داستان عاشقانه این دو زوج عاشق🥺❤️
۱۱۴.۲k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.