✞رمان انتقام✞ پارت 57
•انتقام
دیانا: عه اون همون دختریه که متین تو عکسا نشون داده بود نکنه که ارسلان...
نیکا: با دیدن متین تو اون حالت دست ارسلان و سفت تر از قبل گرفتم و....بریم بشینیم عزیزم؟
ارسلان: به ی تکون دادن سر اکتفا کردم و رفتن نشستم...
دیانا: رفتیم رو به روی ارسلان و نیکا نشستیم اروم در گوش متین گفتم...
_مگه نیکا قرار نبود جدا بشه الان چی شده که عزیزم عزیزم میکنه...
متین: فک کنم دوسش داره..
دیانا: یعنی ارسلانم دوسش داره؟
متین: شاید
دیانا: نگاه سنگین ارسلان و رو خودم حس کردم
و از گوش متین فاصله گرفتم...
مهراب: چقد باحال دو نفری که دیروز کنار هم راه میرفتن
الان رو به روی هم وایستادن..
دیانا: مهراب بس کن...
مهراب: چیو بس کنم هان؟ این مسخره بازیاتونو جمع کنید دیگه شما هم دیگرو دوست دارید فقط به خاطر ی انتقام الکی دارین زندگیتون و به فنا میدید...
دیانا: اسم ی مرد زن دار و روی من نزار فهمیدی؟
متین: اروم باشین...
مهراب: چی چیو اروم باشین نمیبینی عین بچها لج کردن با هم...
دیانا: کسی که خیلی راحت ولم کرد رفت واقعا ارزش اینو نداره که بخوام دربارش صحبت کنم...
ارسلان: راست میگه من کس دیگه ای رو دوس دارم
اصن نباید اسم من کنار اینخانوم باشه...(خطاب به دیانا)
بعد حرف تازه فهمیدم چه حرف مفتی زدم و با بهت به بغضی که هر لحظه ممکن بود تو صورت دیانا بشکنه نگاه کردم...
مهراب: چی میگی ارسلان حالیته چه حرفایی میزنی...
متین: تمام نگاهم زوم بود روی نیکا که اون پشت داشت از استرس میلریزید اروم رفتم کنارش...
_آروم باش چیزی نشده...
نیکا: اینا همش تقصیر منه اگه من نبودم اینجوری نمیشد...
دیانا: با حرف ارسلان صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم با نفرت زل زدم و تو چشاش و بعد چند ثانیه رفتم کیفمو از اتاق برداشتم و از خونه زدم بیرون...
مهراب: ارسلان فهمیدی چی کار کردی....
ارسلان: همه ی بچها با بهت خیره شده بودن به من...
_میرم دنبالش
دیانا: عه اون همون دختریه که متین تو عکسا نشون داده بود نکنه که ارسلان...
نیکا: با دیدن متین تو اون حالت دست ارسلان و سفت تر از قبل گرفتم و....بریم بشینیم عزیزم؟
ارسلان: به ی تکون دادن سر اکتفا کردم و رفتن نشستم...
دیانا: رفتیم رو به روی ارسلان و نیکا نشستیم اروم در گوش متین گفتم...
_مگه نیکا قرار نبود جدا بشه الان چی شده که عزیزم عزیزم میکنه...
متین: فک کنم دوسش داره..
دیانا: یعنی ارسلانم دوسش داره؟
متین: شاید
دیانا: نگاه سنگین ارسلان و رو خودم حس کردم
و از گوش متین فاصله گرفتم...
مهراب: چقد باحال دو نفری که دیروز کنار هم راه میرفتن
الان رو به روی هم وایستادن..
دیانا: مهراب بس کن...
مهراب: چیو بس کنم هان؟ این مسخره بازیاتونو جمع کنید دیگه شما هم دیگرو دوست دارید فقط به خاطر ی انتقام الکی دارین زندگیتون و به فنا میدید...
دیانا: اسم ی مرد زن دار و روی من نزار فهمیدی؟
متین: اروم باشین...
مهراب: چی چیو اروم باشین نمیبینی عین بچها لج کردن با هم...
دیانا: کسی که خیلی راحت ولم کرد رفت واقعا ارزش اینو نداره که بخوام دربارش صحبت کنم...
ارسلان: راست میگه من کس دیگه ای رو دوس دارم
اصن نباید اسم من کنار اینخانوم باشه...(خطاب به دیانا)
بعد حرف تازه فهمیدم چه حرف مفتی زدم و با بهت به بغضی که هر لحظه ممکن بود تو صورت دیانا بشکنه نگاه کردم...
مهراب: چی میگی ارسلان حالیته چه حرفایی میزنی...
متین: تمام نگاهم زوم بود روی نیکا که اون پشت داشت از استرس میلریزید اروم رفتم کنارش...
_آروم باش چیزی نشده...
نیکا: اینا همش تقصیر منه اگه من نبودم اینجوری نمیشد...
دیانا: با حرف ارسلان صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم با نفرت زل زدم و تو چشاش و بعد چند ثانیه رفتم کیفمو از اتاق برداشتم و از خونه زدم بیرون...
مهراب: ارسلان فهمیدی چی کار کردی....
ارسلان: همه ی بچها با بهت خیره شده بودن به من...
_میرم دنبالش
۳۴.۹k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.