فیک شوگا ( عشق ابدی) پارت 2
از زبان ا/ت :
اییی هیچ کاری نداشتم انجام بدم حوصلم سر رفته بود . روی صندلی نشستم و هی می چرخوندمش
بعد چند دقیقه دیگه صبرم لبریز شد. هیچ کاری نداشتم بدو بدو رفتم سمته اتاق اقا شوگا .
در زدم و رفتم تو چشاش بسته بود. اروم گفتم : ببخشید اقا شوگا؟
گفت : چی شده؟!
گفتم : مزاحم شدم؟ اگه شدم برم.؟
چشاشو باز کرد و لبخند زد. چشام گرد شد و گفت : نه نه کارتو بگو.
گفتم : اگه میشه برم بیرون شرکت یکم هوا بخورم.
گفت : اره برو ولی زود برگرد.
خوشحال شدم و سریع رفتم بیرون از اتاقش.
جلوی در شرکت وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم. اخیش هوام عوض شد.
سریع رفتم توی اتاقم و لب تابم رو روشن کردم.
داشتم باهاش ور میرفتم که لونا بدون اینکه در بزنه اومد تو .
گفتم : چی شده چرا انقدر با عجله اومدی.
گفت : اییی اصلا حالم خوب نی اصلا.
گفتم : چیه چی شده باز.
بعد اینکه توضیح داد. فهمیدم نتونسته کاراشو تموم کنه گفتم : خب اشکال نداره بیا برات انجام میدم.
( نیم ساعت بعد)
کارا تموم شد رو کردم به لونا و گفتم : اییی دختر یچی بگم؟
گفت: بگو راحت باش.
گفتم : شوگا بهم گفت رژ قرمز بهم میاد..... اییی اصلا چرا اینو بهم گفت دفعه بدی خودم خفش میکنم.
خندید و گفت : دختر اروم باش کاری نکرده که بخواد خفه شه.
اخم کردم بهش و گفتم : نه بابا برم ممنونشم باشم.... وااااااا
گفت : اون دوست داره که اینو بهش گفته دیگه.
گفتم : نه بابا دیگه چی اصلا ولش کن لازم نیست راجب بهش حرف بزنیم.
لبخند زد و از اتاقم رفت بیرون.
( شب)
از زبان ا/ت :
خیلی خسته بودم . کم کم وسایلم رو جمع کردم و در اتاقمو بستم.
رفتم جلوی اسانسور و منتظر بودم بیاد بالا.
شوگا اومد بغلم وایساد و اونم منتظر اسانسور بود.
زنگ زدم به مامانم و گفتم : مامانی میای دنبالم؟؟
گفت : دخترم کار ریخته سرم باباتم خونه نیست نمیتونم بیام دنبالت.
گفتم : باشه اشکال نداره پیاده میام.
وقتی اسانسور رسید شوگا هم با من اومد تو
وقتی رسید پایین با همون کفش پاشنه بلند رفتم سمت خونه.
توی راه که بودم متوجه شدم یه ماشین دنبالمه اومد بغلم و شیشه رو داد پایین .
(به به اقا شوگای گلمون بود😅)
رو کردم بهش و گفتم : چیه چی می خوای؟!!
گفت : ا/ت بیا برسونمت خونه دیگه.
همون طوری که داشتم راه میرفتم گفتم : اولن ا/ت نه و ا/ت خانم. دومن چرا باید سوار ماشین یه قریبه بشم؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : ا/ت..... خانم من که منظوری ندارم. بعد با اون کفشا نمیشه تا خونه رو راه رفت. ها؟
وایستادم. اونم وایستاد. به کفشام نگاه کردم و بعد یه اخم کردم و سوار ماشینش شدم. بدون اینکه بهش نگاه کنم.
ادرسو بهش دادم و توی راه چشام گرم شد و خوابم برد.
وقتی رسیدیم صدام کرد و گفت : ا/ت خانم رسیدیم.
سریع بیدار شدم و از ماشین پیاده شدم.
لبخند مهربانانه ای زدم و گفتم : ممنونم که رسوندیم.
از زبان شوگا :
وقتی لبخندشو دیدم شل شدم. صداش، چشاش، لبخندش، همه این چیزا بهم ارامش میداد.
ولی نمیتونستم نزدیکش شم.
بهم اهمیت نمیداد. منو به عنوان رییس شرکتی که توش کار میکرد میشناخت . نه شوگایی که دوسش داره و همه کار براش می کنه. اون شب خیلی کلافه بودم.
رفتم خونه و با همون لباسا خوابیدن.
از زبان ا/ت :
رفتم توی خونه. مامانم تا دیدم بغلم کرد. نمی خواستم بفهمه رییس شرکت اوردم خونه. گفت : ببخشید دخترم که نیومدم دنبالت.
با یه لبخند بی جون گفتم : اشکال نداره منم دیر کارم تموم شد . رفتم لباس استین بلندمو و با شلوار راحتیم رو تنم کردم و رفتم سر میز شام.
بابام خونه نبود به مامانم گفتم : بابا کجاست؟
گفت : کار داره نزدیکای صبح میاد .
گفتم : اها...
بعد شام پریدم روی تختم و خوابیدم.
۰۰۰۰۰۰
اگه خوشتون اومده بگید پارت بعدی رو زودتر بزارم ⟭⟬♡
اییی هیچ کاری نداشتم انجام بدم حوصلم سر رفته بود . روی صندلی نشستم و هی می چرخوندمش
بعد چند دقیقه دیگه صبرم لبریز شد. هیچ کاری نداشتم بدو بدو رفتم سمته اتاق اقا شوگا .
در زدم و رفتم تو چشاش بسته بود. اروم گفتم : ببخشید اقا شوگا؟
گفت : چی شده؟!
گفتم : مزاحم شدم؟ اگه شدم برم.؟
چشاشو باز کرد و لبخند زد. چشام گرد شد و گفت : نه نه کارتو بگو.
گفتم : اگه میشه برم بیرون شرکت یکم هوا بخورم.
گفت : اره برو ولی زود برگرد.
خوشحال شدم و سریع رفتم بیرون از اتاقش.
جلوی در شرکت وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم. اخیش هوام عوض شد.
سریع رفتم توی اتاقم و لب تابم رو روشن کردم.
داشتم باهاش ور میرفتم که لونا بدون اینکه در بزنه اومد تو .
گفتم : چی شده چرا انقدر با عجله اومدی.
گفت : اییی اصلا حالم خوب نی اصلا.
گفتم : چیه چی شده باز.
بعد اینکه توضیح داد. فهمیدم نتونسته کاراشو تموم کنه گفتم : خب اشکال نداره بیا برات انجام میدم.
( نیم ساعت بعد)
کارا تموم شد رو کردم به لونا و گفتم : اییی دختر یچی بگم؟
گفت: بگو راحت باش.
گفتم : شوگا بهم گفت رژ قرمز بهم میاد..... اییی اصلا چرا اینو بهم گفت دفعه بدی خودم خفش میکنم.
خندید و گفت : دختر اروم باش کاری نکرده که بخواد خفه شه.
اخم کردم بهش و گفتم : نه بابا برم ممنونشم باشم.... وااااااا
گفت : اون دوست داره که اینو بهش گفته دیگه.
گفتم : نه بابا دیگه چی اصلا ولش کن لازم نیست راجب بهش حرف بزنیم.
لبخند زد و از اتاقم رفت بیرون.
( شب)
از زبان ا/ت :
خیلی خسته بودم . کم کم وسایلم رو جمع کردم و در اتاقمو بستم.
رفتم جلوی اسانسور و منتظر بودم بیاد بالا.
شوگا اومد بغلم وایساد و اونم منتظر اسانسور بود.
زنگ زدم به مامانم و گفتم : مامانی میای دنبالم؟؟
گفت : دخترم کار ریخته سرم باباتم خونه نیست نمیتونم بیام دنبالت.
گفتم : باشه اشکال نداره پیاده میام.
وقتی اسانسور رسید شوگا هم با من اومد تو
وقتی رسید پایین با همون کفش پاشنه بلند رفتم سمت خونه.
توی راه که بودم متوجه شدم یه ماشین دنبالمه اومد بغلم و شیشه رو داد پایین .
(به به اقا شوگای گلمون بود😅)
رو کردم بهش و گفتم : چیه چی می خوای؟!!
گفت : ا/ت بیا برسونمت خونه دیگه.
همون طوری که داشتم راه میرفتم گفتم : اولن ا/ت نه و ا/ت خانم. دومن چرا باید سوار ماشین یه قریبه بشم؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : ا/ت..... خانم من که منظوری ندارم. بعد با اون کفشا نمیشه تا خونه رو راه رفت. ها؟
وایستادم. اونم وایستاد. به کفشام نگاه کردم و بعد یه اخم کردم و سوار ماشینش شدم. بدون اینکه بهش نگاه کنم.
ادرسو بهش دادم و توی راه چشام گرم شد و خوابم برد.
وقتی رسیدیم صدام کرد و گفت : ا/ت خانم رسیدیم.
سریع بیدار شدم و از ماشین پیاده شدم.
لبخند مهربانانه ای زدم و گفتم : ممنونم که رسوندیم.
از زبان شوگا :
وقتی لبخندشو دیدم شل شدم. صداش، چشاش، لبخندش، همه این چیزا بهم ارامش میداد.
ولی نمیتونستم نزدیکش شم.
بهم اهمیت نمیداد. منو به عنوان رییس شرکتی که توش کار میکرد میشناخت . نه شوگایی که دوسش داره و همه کار براش می کنه. اون شب خیلی کلافه بودم.
رفتم خونه و با همون لباسا خوابیدن.
از زبان ا/ت :
رفتم توی خونه. مامانم تا دیدم بغلم کرد. نمی خواستم بفهمه رییس شرکت اوردم خونه. گفت : ببخشید دخترم که نیومدم دنبالت.
با یه لبخند بی جون گفتم : اشکال نداره منم دیر کارم تموم شد . رفتم لباس استین بلندمو و با شلوار راحتیم رو تنم کردم و رفتم سر میز شام.
بابام خونه نبود به مامانم گفتم : بابا کجاست؟
گفت : کار داره نزدیکای صبح میاد .
گفتم : اها...
بعد شام پریدم روی تختم و خوابیدم.
۰۰۰۰۰۰
اگه خوشتون اومده بگید پارت بعدی رو زودتر بزارم ⟭⟬♡
۹.۷k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱