۴ پارتی سوکوکو و شین سوکوکو
۴ پارتی سوکوکو و شین سوکوکو
(نکته : شما توی همه داستان هایی که توش هستین به جای ا/ت میکو هستید)
موضوع : اگه باهاشون قهر کنید
۱- چویا
از دید میکو
چویا الان ۲ هفته ای هست که بهم اهمیت نمیده و همش سرش توی کارشه و انگار اصلا براش وجود ندارم خیلی ازش ناراحت بودم الاناس که بیاد خونه زنگ خونه به صدا درومد و از فکر اومدم بیرونم درو وا کردم
چویا : سلام میکو
میکو : سلام برات شام درست کردم
چویا : گشنم نیست ممنون میرم بخوابم
میکو : باشه
روز بعد
روی کاناپه نشسته بودم و فیلم میدیدم که چویا بیدار شد
چویا : صبح بخیر میکو امروز نمیریم سر کار
من جوای ندادم و توجهی نکردم
از دید چویا
میکو همیشه مهربون بود فکنم از وقتی با هم ازدواج کردیم ۳ بار بوده که بهم بی توجهی کرده این یعنی خیلی ازم ناراحته
چویا : چی شده سنجاب کوچولو از چی ناراحتی
از دید میکو
بعد از شنیدن سوالش کتمو برداشتم و داشتم میرفتم بیرون
چویا : کجا میری میکو
میکو : مگه فرقی هم میکنه
و از خونه رفتم بیرون نزدیکای زمستون بود و هوا خیلی سرد بود بدو بدو از خونه دور شدم و رفتم توی یه پارک روی یه نیمکت نشستم و گریه کردم که حس کردم یکی از پشت بغلم کرده اون چویا بود
چویا : بیا بریم خونه
میکو : مگه برات مهمم هست من کجا باشم
چویا : معلومه که هست
میکو : تو همش طوری رفتار میکنی که انگار وجود ندارم
چویا : اخه خودتم که توی مافیایی باید بدونی نزدیکای سال نو خیلی کارامون زیاد میشه
میکو : هاا .....امم.....باشه
سوار موتور شدیم و داشت سرعت میکرد
از دید چویا
میکو همیشه وقتی سوار موتور میشیم اون منو بغل میکنه ولی الان به جای من فلز موتورو گرفته هی سرعتمو زیاد میکنم ولی کوتاه نمیومد
میکو : چویا خواهش میکنم اروم تر برو
وقتی این حرفو شنیدم سرعتمو زیاد کردم
از دید میکو
هی سرعتشو زیاد میکرد دیگه داشتم میترسیدم بغلش کردم
میکو : بیا حالا خواهششششش میکنمممم اروممم ترررر برووووو
دیگه داشت گریم میگرفت که سرعتشو کم کرد خیلی اروم شدم هنوز توی بغلش بودم و گفتم
میکو : لطفا دیگه نادیدم نگیر از تنها شدن میترسم ( یعنی نداشت دوست یا کسی )
چویا : باشه سنجاب کوچولو
میکو : میشه بهم نگی کوچولو بدم میاد
چویا : باشه سنجاب کوچولو
پایان
(نکته : شما توی همه داستان هایی که توش هستین به جای ا/ت میکو هستید)
موضوع : اگه باهاشون قهر کنید
۱- چویا
از دید میکو
چویا الان ۲ هفته ای هست که بهم اهمیت نمیده و همش سرش توی کارشه و انگار اصلا براش وجود ندارم خیلی ازش ناراحت بودم الاناس که بیاد خونه زنگ خونه به صدا درومد و از فکر اومدم بیرونم درو وا کردم
چویا : سلام میکو
میکو : سلام برات شام درست کردم
چویا : گشنم نیست ممنون میرم بخوابم
میکو : باشه
روز بعد
روی کاناپه نشسته بودم و فیلم میدیدم که چویا بیدار شد
چویا : صبح بخیر میکو امروز نمیریم سر کار
من جوای ندادم و توجهی نکردم
از دید چویا
میکو همیشه مهربون بود فکنم از وقتی با هم ازدواج کردیم ۳ بار بوده که بهم بی توجهی کرده این یعنی خیلی ازم ناراحته
چویا : چی شده سنجاب کوچولو از چی ناراحتی
از دید میکو
بعد از شنیدن سوالش کتمو برداشتم و داشتم میرفتم بیرون
چویا : کجا میری میکو
میکو : مگه فرقی هم میکنه
و از خونه رفتم بیرون نزدیکای زمستون بود و هوا خیلی سرد بود بدو بدو از خونه دور شدم و رفتم توی یه پارک روی یه نیمکت نشستم و گریه کردم که حس کردم یکی از پشت بغلم کرده اون چویا بود
چویا : بیا بریم خونه
میکو : مگه برات مهمم هست من کجا باشم
چویا : معلومه که هست
میکو : تو همش طوری رفتار میکنی که انگار وجود ندارم
چویا : اخه خودتم که توی مافیایی باید بدونی نزدیکای سال نو خیلی کارامون زیاد میشه
میکو : هاا .....امم.....باشه
سوار موتور شدیم و داشت سرعت میکرد
از دید چویا
میکو همیشه وقتی سوار موتور میشیم اون منو بغل میکنه ولی الان به جای من فلز موتورو گرفته هی سرعتمو زیاد میکنم ولی کوتاه نمیومد
میکو : چویا خواهش میکنم اروم تر برو
وقتی این حرفو شنیدم سرعتمو زیاد کردم
از دید میکو
هی سرعتشو زیاد میکرد دیگه داشتم میترسیدم بغلش کردم
میکو : بیا حالا خواهششششش میکنمممم اروممم ترررر برووووو
دیگه داشت گریم میگرفت که سرعتشو کم کرد خیلی اروم شدم هنوز توی بغلش بودم و گفتم
میکو : لطفا دیگه نادیدم نگیر از تنها شدن میترسم ( یعنی نداشت دوست یا کسی )
چویا : باشه سنجاب کوچولو
میکو : میشه بهم نگی کوچولو بدم میاد
چویا : باشه سنجاب کوچولو
پایان
۵.۰k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.