داستان پارت دو
ماهان: این یک نظره میتونه حتی براتون مهم هم نباشه اما لطفاً گوش کنید... نظر من اینه که... خب بزارید قبل اینکه اون حرف رو بگم... این رو بگم که عموم تو کار دکوراسیون هستش یعنی رنگ آمیزی، پوستری چیزی خواستید من و عموم میتونیم در خدمتتون باشیم و مورد دوم هم اینه که کتابخانه اگر میزنید باید کلی دنگ و فنگ رو تحمل کنید برید اداره ها و خب میدونید که صد در صد طول میکشه حالا اگه مشکل ندارید خب خوبه اما بهتره در کنارش قهوه هم بفروشید چون بعضی ها که میان شاید قهوه میخوان... ممنون به نظرم گوش کردید
+ نظرتون قابل احترام و ممنون بابت این حرف ها...
منم همین فکر رو میکردم که توی تابستان ها در کنار یک مغازه گرم بهتره بوی قهوه پیچیده بشه....ولی من به شخصه دوست ندارم شبیه کافه کتاب بشه..
حالا بچه ها نظراتشون متفاوت هستش
® سلام... اگه کمک خواستید منم میتونم کمک کنم به شما... بابام املاک داره میتونه یک کمک بزرگی به شما باشه...
+ وایییییی ممنون خب میتونید از باباتون بپرسید که آیا مغازه.... مثلاً شصت یا فتاد متری چند میشه؟و اسمتون؟
® امیر هستم... خب تا اونجایی که من میدونم بهترین جای شیراز شصت متری میشد فکر کنم یک میلیارد و دویست...
+چیــــــــــ😳 یک میلیارد و دویست؟ 😢 خب بچیها کنسله....
اسرا: خب میتونیم به هم کمک کنیم تازه پول کار های چوبی و ایناش رو بسپرید به بابام با هاتون کمتر حساب میکنه...
+خب اون برای قفسه ها... ببین ما الان مثلاً هایون پنجاه ملیون وام بگیره، نااُمی هم پنجاه میلیون، منم پنجاه میلیون، تو هم پنجاه میلیون خب میشه دویست میلیون... کمه ما از یک میلیارد و دویست فقط دویست میلیون رو داریم...
نااُمی: همه رو توی یک نفس گفتی یکم نفس بگیر...
حرفت درست ولی خب درسته که هنوز هیچ کاری نکردی ولی نا امید نشو من بابام میتونه دویست میلیون وام بگیره... فوقش وامش رو ما میدیم... هوم؟
+ چجوری؟ ما کتابخانه میگیریم... نمی فروشیم که
هایون: خب بیشتر کتاب بگیریم که هم بفروشیم هم کتابخانه باشه؟ هوم نظر مثبتتون؟
+ اوکی.... ولی بازم نمیتونیم...
اسرا: میشه نترس... کمک مالی میخواهید؟ من میتونم کمک کنم.....
+ اسرا؟ نگو که میخوای پیشنهاد اون رو قبول کنی؟ هااااااا 😡 تو حق نداری این کار رو کنی ها ... من بهت اجازه نمیدهم 😡 تازه ما میخواهیم که برای تفریح این کار رو کنیم...
× چه پیشنهادی؟.....
+ اسرا؟ راضی هستی که بگم؟... ببینمت؟ هی یو چرا بغض کردی... نکن این کار رو با خودت می دونی این حالت چقدر برام سخته... بغض نکن...
اسرا: 🥺 مشکلی ندارم که بهشون بگی... ولی روز سخت و بدی بود..... اما من نمیخواستم اون پیشنهاد رو قبول کنم... فقط میخواستم به بابام بگم میتونه حداقل کم کم سیصد میلیون جور کنه... با دویست میلیون نا اُمی میشه پانصد تومان بقیه اش هم خدا بزرگه
+ ببخشید اسرا... ازت ممنونم
خب بچه ها قضیه اینه که
این داستان ادامه دارد......
خب بچه ها امیدوارم از این داستان خوشتون آمده باشه و ممنون میشم نظرات و لایک های قشنگتون رو ببینم . برای اینکه اولین رمانی هست که دارم مینویسم، خوشحالم و میخوام شما رو هم شاد کنم پنج تای دیگه هم میزارم... (ببینید من چقدر خوبم.... بلی)
+ نظرتون قابل احترام و ممنون بابت این حرف ها...
منم همین فکر رو میکردم که توی تابستان ها در کنار یک مغازه گرم بهتره بوی قهوه پیچیده بشه....ولی من به شخصه دوست ندارم شبیه کافه کتاب بشه..
حالا بچه ها نظراتشون متفاوت هستش
® سلام... اگه کمک خواستید منم میتونم کمک کنم به شما... بابام املاک داره میتونه یک کمک بزرگی به شما باشه...
+ وایییییی ممنون خب میتونید از باباتون بپرسید که آیا مغازه.... مثلاً شصت یا فتاد متری چند میشه؟و اسمتون؟
® امیر هستم... خب تا اونجایی که من میدونم بهترین جای شیراز شصت متری میشد فکر کنم یک میلیارد و دویست...
+چیــــــــــ😳 یک میلیارد و دویست؟ 😢 خب بچیها کنسله....
اسرا: خب میتونیم به هم کمک کنیم تازه پول کار های چوبی و ایناش رو بسپرید به بابام با هاتون کمتر حساب میکنه...
+خب اون برای قفسه ها... ببین ما الان مثلاً هایون پنجاه ملیون وام بگیره، نااُمی هم پنجاه میلیون، منم پنجاه میلیون، تو هم پنجاه میلیون خب میشه دویست میلیون... کمه ما از یک میلیارد و دویست فقط دویست میلیون رو داریم...
نااُمی: همه رو توی یک نفس گفتی یکم نفس بگیر...
حرفت درست ولی خب درسته که هنوز هیچ کاری نکردی ولی نا امید نشو من بابام میتونه دویست میلیون وام بگیره... فوقش وامش رو ما میدیم... هوم؟
+ چجوری؟ ما کتابخانه میگیریم... نمی فروشیم که
هایون: خب بیشتر کتاب بگیریم که هم بفروشیم هم کتابخانه باشه؟ هوم نظر مثبتتون؟
+ اوکی.... ولی بازم نمیتونیم...
اسرا: میشه نترس... کمک مالی میخواهید؟ من میتونم کمک کنم.....
+ اسرا؟ نگو که میخوای پیشنهاد اون رو قبول کنی؟ هااااااا 😡 تو حق نداری این کار رو کنی ها ... من بهت اجازه نمیدهم 😡 تازه ما میخواهیم که برای تفریح این کار رو کنیم...
× چه پیشنهادی؟.....
+ اسرا؟ راضی هستی که بگم؟... ببینمت؟ هی یو چرا بغض کردی... نکن این کار رو با خودت می دونی این حالت چقدر برام سخته... بغض نکن...
اسرا: 🥺 مشکلی ندارم که بهشون بگی... ولی روز سخت و بدی بود..... اما من نمیخواستم اون پیشنهاد رو قبول کنم... فقط میخواستم به بابام بگم میتونه حداقل کم کم سیصد میلیون جور کنه... با دویست میلیون نا اُمی میشه پانصد تومان بقیه اش هم خدا بزرگه
+ ببخشید اسرا... ازت ممنونم
خب بچه ها قضیه اینه که
این داستان ادامه دارد......
خب بچه ها امیدوارم از این داستان خوشتون آمده باشه و ممنون میشم نظرات و لایک های قشنگتون رو ببینم . برای اینکه اولین رمانی هست که دارم مینویسم، خوشحالم و میخوام شما رو هم شاد کنم پنج تای دیگه هم میزارم... (ببینید من چقدر خوبم.... بلی)
۵.۷k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.