پروژه شکست خورده پارت 60 : شمع در تاریکی
پروژه شکست خورده پارت 60 : شمع در تاریکی
النا 🤍🌼 :
ـ و خب .... آره . هر جا میرم دارک همراهمه ، همه جا میبینمش . ببینم .... شماها واقعا اونو نمیبینید ؟
شدو ـ خب نه واقعا . به خاطر همین بود که ازت میپرسیدم چی شده . ما واقعا چیزی نمیبینیم النا ولی یه حدسایی داشتم .
ـ درست بودن ؟
شدو ـ تا حدودی .
آه میکشم و صورتمو بین دستام فرو میبرم .
شدو ـ حالت خوبه ؟
ـ تقریبا من فقط .... از اینکه از پیشت برم ... میترسم . نمیخوام ترکت کنم .
بغضم میشکنه .
شدو بغلم میکنه .
شدو ـ چیزی نمیشه النا . تیلز داره رو پادزهر کار میکنه . خیلی زود آماده میشه مطمئنم .
و اشکامو پاک میکنه .
ـ از این که سعی میکنی آرومم کنی ممنون ولی ... دیگه تقریبا امیدی برام نمونده .
شدو ـ دیگه اینجوری نگو باشه ؟ نباید ناامید بشی .
لبخند میزنم .
شدو نفس عمیقی کشید .
شدو بغلم کرد .
ـ شدو .... چی کار میکنی ؟
شدو ـ نگران نباش .
و با راکت های کفشاش از پشت بوم پایین اومد .
به سمت جنگل دویید .
رفت کنار همون دریاچه کوچیکی که مون بو رو بهم نشون داد .
شدو ـ اممم ... مون بو رو یادته ؟
ـ آره ، احتمالا یکی از خاطراتیه که هیچوقت فراموشم نمیشه .
احساس میکنم که سرخ میشم .
شدو ـ برای منم همینطور . میدونی..... یکی از بهترین خاطراتی بود که ، تو زندگیم داشتم .
چیزی نمیگم و فقط به شدو نگاه میکنم .
شدو ـ میدونی ... بعد از اون حادثه ، من فکر میکردم امید هیچوقت به زندگی من برنمیگرده ولی تو ، نظر منو عوض کردی . بهم یاد دادی که حتی تو تاریک ترین جا ها هم شمعی برای روشن کردن راه وجود داره . ازت ممنونم ....
ریز خندیدم و اشکی از گوشه چشمم جاری شد .
شدو ـ عه النا .... خوبی ؟ یهو چت شد ؟
ـ چیزی نیست شدو .... من فقط.... خوشحالم .
خندیدم .
شدو دستشو گذاشت رو گونم .
سرخ شدم .
یکم اومد جلو تر و لباش به لبام نزدیک شد .
گوشام رو به بالا سیخ شدن .
نمیتونستم حرکت کنم .
وقتی شدو ازم جدا شد متعجب نگاهش میکردم .
ضربان قلبم بالا بود .
شدو خندید .
شدو ـ بازم تعجب کردی .
هنوز داره میخنده .
منم باهاش میخندم .
نویسنده : عععععععععععععععععررررررررررررر ( خون دماغ شدن )
احساس میکنم اینا از سیاه ترین نقطه های تخیلم بیرون میان 😂
خب بگذریم قشنگ بود ؟ 🙂
النا 🤍🌼 :
ـ و خب .... آره . هر جا میرم دارک همراهمه ، همه جا میبینمش . ببینم .... شماها واقعا اونو نمیبینید ؟
شدو ـ خب نه واقعا . به خاطر همین بود که ازت میپرسیدم چی شده . ما واقعا چیزی نمیبینیم النا ولی یه حدسایی داشتم .
ـ درست بودن ؟
شدو ـ تا حدودی .
آه میکشم و صورتمو بین دستام فرو میبرم .
شدو ـ حالت خوبه ؟
ـ تقریبا من فقط .... از اینکه از پیشت برم ... میترسم . نمیخوام ترکت کنم .
بغضم میشکنه .
شدو بغلم میکنه .
شدو ـ چیزی نمیشه النا . تیلز داره رو پادزهر کار میکنه . خیلی زود آماده میشه مطمئنم .
و اشکامو پاک میکنه .
ـ از این که سعی میکنی آرومم کنی ممنون ولی ... دیگه تقریبا امیدی برام نمونده .
شدو ـ دیگه اینجوری نگو باشه ؟ نباید ناامید بشی .
لبخند میزنم .
شدو نفس عمیقی کشید .
شدو بغلم کرد .
ـ شدو .... چی کار میکنی ؟
شدو ـ نگران نباش .
و با راکت های کفشاش از پشت بوم پایین اومد .
به سمت جنگل دویید .
رفت کنار همون دریاچه کوچیکی که مون بو رو بهم نشون داد .
شدو ـ اممم ... مون بو رو یادته ؟
ـ آره ، احتمالا یکی از خاطراتیه که هیچوقت فراموشم نمیشه .
احساس میکنم که سرخ میشم .
شدو ـ برای منم همینطور . میدونی..... یکی از بهترین خاطراتی بود که ، تو زندگیم داشتم .
چیزی نمیگم و فقط به شدو نگاه میکنم .
شدو ـ میدونی ... بعد از اون حادثه ، من فکر میکردم امید هیچوقت به زندگی من برنمیگرده ولی تو ، نظر منو عوض کردی . بهم یاد دادی که حتی تو تاریک ترین جا ها هم شمعی برای روشن کردن راه وجود داره . ازت ممنونم ....
ریز خندیدم و اشکی از گوشه چشمم جاری شد .
شدو ـ عه النا .... خوبی ؟ یهو چت شد ؟
ـ چیزی نیست شدو .... من فقط.... خوشحالم .
خندیدم .
شدو دستشو گذاشت رو گونم .
سرخ شدم .
یکم اومد جلو تر و لباش به لبام نزدیک شد .
گوشام رو به بالا سیخ شدن .
نمیتونستم حرکت کنم .
وقتی شدو ازم جدا شد متعجب نگاهش میکردم .
ضربان قلبم بالا بود .
شدو خندید .
شدو ـ بازم تعجب کردی .
هنوز داره میخنده .
منم باهاش میخندم .
نویسنده : عععععععععععععععععررررررررررررر ( خون دماغ شدن )
احساس میکنم اینا از سیاه ترین نقطه های تخیلم بیرون میان 😂
خب بگذریم قشنگ بود ؟ 🙂
۲.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.