وقتی یه شب...🌿🌿🤍
♡•ادامه ی تکپارتی•♡
_ نترس عزیزم...برگرد!
بعد گفتن این جمله دستاش رو شل تر کرد تا راحت تر برگردم ..
بدنم مثل ویبره توی بغلش میلرزید..کل بدنم بجز نک انگشتام داغ شده بود ...چشمام رو بستم و بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم سعی کردم بدنم رو تکون بدم چون بخاطر بوسه هاش بدنم توی یه خلسه ی لذت بخش فرو رفته بود...چشمام رو روی هم فشار دادم و آروم به سمت پهلو ی راستم چرخیدم .
حالا نفسای داغش روی پیشونیم فرود میومد ..دستاش رو دور کمرم محکم کرد و نواز وار رو پهلو و کمرم حرکت میداد انگار میخواست بهم بفهمونه که ارون باشم و چشمام رو باز کنم.
بعد یه مدت آروم چشمام رو باز کردم....چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم ...محو پسر عضله ای رو به روم شدم ..پوست سفید و بی نقصش که مثل برف سفید بودن ...لبخند خرگوشیش...بازو ها و بالاتنه ی عضله ایش که بدجوری تو چشمم بودن و موهای لخت و مشکی و بلندش که روی گردن ریخته بودن.. همه و همه دست به دست هم داده بودن که بهم بگن این پسر همون خرگوش کیوت توعه!
بخاطر چتری هاش که روی چشماش ریخته بود نمیتونستم چشماش رو کامل ببینم ولی اون تیله های مشکی و براقش از پشت چتری هاش میدرخشن..دستای لرزونمو به سمت پیشونیش بردم و آروم از روی صورتش کنار زدم...به محض اینکه با اون تیله های مشکی مواجه شدم شکم به یقین رسید که این پسر جذاب و عضله ای همون خرگوشک کیوت و سفیدم ...کوکیه!
بابت شوکی که بهم وارد شده بود کمی لکنت گرفته بودم ولی آروم لب زدم
+ کوکیه ی من؟
لبخندش بیشتر شد و دندونای سفید و خرگوشیش معلوم شدن.
_ اره ...کوکیه ی تو:)
دستی رو گونش کشیدم و از نرمی گونش به وجد اومدم .
آروم گفتم
+پس چرا تو بیداری خودتو به من نشون نمیدادی؟
دستم رو که روی گونش بود رو گرفت و بوسید.
_ چون میترسیدم که وقتی تو بیداری خودمو به تو نشون بدم تو منو از زندگیت بیرون کنی ...من سالهای زیادی به عنوان یه انسان زندگی می کنم درسته من یه نژاد خاص از هیبرید ها هستم و وقتی به حالت انسان درمیام هیچ اثری از گوش ها و دمم باقی نمیمونه و کاملا مثل یه انسان میشم ولی میدیدم با هیبرید های دیگه چه رفتار خشنی میشه ...ترسیدم وقتی بفهمی من چیم منو ول کنی یا بلای سرم بیاری ...مینجی من شیش ماه تمامه که پیش تو زندگی میکنم اول از تو میترسیدم ولی وقتی دیدم با وجود مخالف خوانوادت منو پیش خودت نگه داشتی به من عشق میورزیدی و دوسم داشتی... من کم کم عاشقت شدم و تصمیم گرفتم زمانی که تو توی خواب و بیداری هستی محبت های که در طول روز بهم میکردی رو موقع خواب
جبران کنم و بهت همون لذت و آرامشی رو بدن که تو بهم میدادی ...مینجی من واقعا دوستت دارم!
مینجی: از حرفای قشنگ و اعتراف زیبای خرگوشم در حال ذوب شدن بودم بی توجه به حرفایی که قراره در آینده بهم بزنن دستامو دور گردنش گره زدم و اون متقابلا منو به خودش نزدیک تر کرد و سرشو بهم نزدیک تر کرد چشمام رو بستم و زبونمو روی لبام کشیدم و همین که لبای داغش لبام مکید هومی از مزه ی خوب لباش کشیدم و مشغول بوسیدن هم شدیم.
براشون مهم نبود بعدا چی میشه فقط میخواستن باقیه عمرشون رو پیش هم بگذرونن .
اونا حتی برای نفس کشیدن هم از هم جدا نمی شدن و نفسشون رو روی صورت هم خالی میکردن...هر کدوم توی ذهنشون به مزه ی لبای هم نظر میدادن . از نظر مینجی لبای کوکیش مزه ی کوکه هایی بود تو بچگی میخورد و از نظر جونگ کوک طعم لبای دخترک طعم پاستیل هایی بودن که مادرش تو بچگی براش درست میکرد.
بعد دقایق طولانی از هم جدا شدن و بهم جیره شدن.
مینجی :بعد چند دقیقه ی طولانی از هم جدا شدیم و درحالی که نفس نفس میزدیم به خیره شدیم نگاهی به لبای متورم و خیس و قرمزش انداختم .....نمی دونستم از این هنرنمایی ها هم بلدم •_• البته لبای خودمم دست کمی از لباش نداشت.
خودمو بیشتر تو بغلش کردن و سرمو تو گردنش فرو کردن و آروم شاهرگشو بوسیدم و صدای خنده ی شیرینش رو شنیدم..
آروم لب زدم
+ عاشقتم خرگوش عضله ایم :)
_ ولی من برات میمیرم جئون مینجی:)
اون دوتا بخوبی شبشون رو تو آغوش همدیگه صبح کردن .
شاید این داستان براتون کمی عجیب باشه ولی عشق از این جور چیزا حالیش نیست وقتی گریبان کسی رو بگیره دیگه نمیشه کاریش کرد:)
خب این اولین تکپارتیم بو امیدوارم که خوشتون بیاد :)
ایده اش هم از ذهن مریض خودم بود😐😐💜💜
_ نترس عزیزم...برگرد!
بعد گفتن این جمله دستاش رو شل تر کرد تا راحت تر برگردم ..
بدنم مثل ویبره توی بغلش میلرزید..کل بدنم بجز نک انگشتام داغ شده بود ...چشمام رو بستم و بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم سعی کردم بدنم رو تکون بدم چون بخاطر بوسه هاش بدنم توی یه خلسه ی لذت بخش فرو رفته بود...چشمام رو روی هم فشار دادم و آروم به سمت پهلو ی راستم چرخیدم .
حالا نفسای داغش روی پیشونیم فرود میومد ..دستاش رو دور کمرم محکم کرد و نواز وار رو پهلو و کمرم حرکت میداد انگار میخواست بهم بفهمونه که ارون باشم و چشمام رو باز کنم.
بعد یه مدت آروم چشمام رو باز کردم....چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم ...محو پسر عضله ای رو به روم شدم ..پوست سفید و بی نقصش که مثل برف سفید بودن ...لبخند خرگوشیش...بازو ها و بالاتنه ی عضله ایش که بدجوری تو چشمم بودن و موهای لخت و مشکی و بلندش که روی گردن ریخته بودن.. همه و همه دست به دست هم داده بودن که بهم بگن این پسر همون خرگوش کیوت توعه!
بخاطر چتری هاش که روی چشماش ریخته بود نمیتونستم چشماش رو کامل ببینم ولی اون تیله های مشکی و براقش از پشت چتری هاش میدرخشن..دستای لرزونمو به سمت پیشونیش بردم و آروم از روی صورتش کنار زدم...به محض اینکه با اون تیله های مشکی مواجه شدم شکم به یقین رسید که این پسر جذاب و عضله ای همون خرگوشک کیوت و سفیدم ...کوکیه!
بابت شوکی که بهم وارد شده بود کمی لکنت گرفته بودم ولی آروم لب زدم
+ کوکیه ی من؟
لبخندش بیشتر شد و دندونای سفید و خرگوشیش معلوم شدن.
_ اره ...کوکیه ی تو:)
دستی رو گونش کشیدم و از نرمی گونش به وجد اومدم .
آروم گفتم
+پس چرا تو بیداری خودتو به من نشون نمیدادی؟
دستم رو که روی گونش بود رو گرفت و بوسید.
_ چون میترسیدم که وقتی تو بیداری خودمو به تو نشون بدم تو منو از زندگیت بیرون کنی ...من سالهای زیادی به عنوان یه انسان زندگی می کنم درسته من یه نژاد خاص از هیبرید ها هستم و وقتی به حالت انسان درمیام هیچ اثری از گوش ها و دمم باقی نمیمونه و کاملا مثل یه انسان میشم ولی میدیدم با هیبرید های دیگه چه رفتار خشنی میشه ...ترسیدم وقتی بفهمی من چیم منو ول کنی یا بلای سرم بیاری ...مینجی من شیش ماه تمامه که پیش تو زندگی میکنم اول از تو میترسیدم ولی وقتی دیدم با وجود مخالف خوانوادت منو پیش خودت نگه داشتی به من عشق میورزیدی و دوسم داشتی... من کم کم عاشقت شدم و تصمیم گرفتم زمانی که تو توی خواب و بیداری هستی محبت های که در طول روز بهم میکردی رو موقع خواب
جبران کنم و بهت همون لذت و آرامشی رو بدن که تو بهم میدادی ...مینجی من واقعا دوستت دارم!
مینجی: از حرفای قشنگ و اعتراف زیبای خرگوشم در حال ذوب شدن بودم بی توجه به حرفایی که قراره در آینده بهم بزنن دستامو دور گردنش گره زدم و اون متقابلا منو به خودش نزدیک تر کرد و سرشو بهم نزدیک تر کرد چشمام رو بستم و زبونمو روی لبام کشیدم و همین که لبای داغش لبام مکید هومی از مزه ی خوب لباش کشیدم و مشغول بوسیدن هم شدیم.
براشون مهم نبود بعدا چی میشه فقط میخواستن باقیه عمرشون رو پیش هم بگذرونن .
اونا حتی برای نفس کشیدن هم از هم جدا نمی شدن و نفسشون رو روی صورت هم خالی میکردن...هر کدوم توی ذهنشون به مزه ی لبای هم نظر میدادن . از نظر مینجی لبای کوکیش مزه ی کوکه هایی بود تو بچگی میخورد و از نظر جونگ کوک طعم لبای دخترک طعم پاستیل هایی بودن که مادرش تو بچگی براش درست میکرد.
بعد دقایق طولانی از هم جدا شدن و بهم جیره شدن.
مینجی :بعد چند دقیقه ی طولانی از هم جدا شدیم و درحالی که نفس نفس میزدیم به خیره شدیم نگاهی به لبای متورم و خیس و قرمزش انداختم .....نمی دونستم از این هنرنمایی ها هم بلدم •_• البته لبای خودمم دست کمی از لباش نداشت.
خودمو بیشتر تو بغلش کردن و سرمو تو گردنش فرو کردن و آروم شاهرگشو بوسیدم و صدای خنده ی شیرینش رو شنیدم..
آروم لب زدم
+ عاشقتم خرگوش عضله ایم :)
_ ولی من برات میمیرم جئون مینجی:)
اون دوتا بخوبی شبشون رو تو آغوش همدیگه صبح کردن .
شاید این داستان براتون کمی عجیب باشه ولی عشق از این جور چیزا حالیش نیست وقتی گریبان کسی رو بگیره دیگه نمیشه کاریش کرد:)
خب این اولین تکپارتیم بو امیدوارم که خوشتون بیاد :)
ایده اش هم از ذهن مریض خودم بود😐😐💜💜
۲۵.۷k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.