darknessپارت²
darknessپارت²
...
+وییی پس پیشم میخوابیی؟
بهم لبخندی زد
لیونا:بلههه
+میشه باهم طراحی کنیم؟
لیونا:طراحی؟
+ارههه با اینکه طراحی تو شگفت انگیزههه و من نمیتونم از تو جلو بزنمم
لیونا:خیلی خوب فرشته کوچولوو
لیونا دوتا کاغذ برداشت یکیش داد به من یه تیکه کوچولو ذغال برداشتیم(شما فکر کنین اونوقت با ذغال طراحی میکردن)
لیونا:نظرت چیه هرچیزی خواستیم طراحی کنیم بعد بهم نشون بدیممم؟
+ارههه خوب شروع کنن
چند مین بعد"
...
یه پروانه طراحی کرده بودم
لیونا:خوب نشون بدیم؟
+اهوم
کاغذشو بهم نشون داد خودم کشیده بود
+وایی لیونااا خیلی قشنگهههه مرسیی(بغض)
لیونا:چون داری میری تصمیم گرفتم تورو طراحی کنم و بدمش به تو پیشت یادگاری باشه:)
کاغذ منو گرفت
لیونا:چههه پروانه خوشگلییی
+پس پروانه منم پیش تو باشهه
لیونا:وییی باشههه
سرمو گذاشتم رو پاش به شمع روشن جلومون نگاه کردم
لیونا:میخوای برات آواز بخونم؟
+اهوم
شروع کرد به آواز خوندن اشکام میریخت دلم برای لیونا خیلی تنگ میشه تنها کسی که بهم اهمیت میده مثل مادرمه...
لیونا اشکام پاک کرد
لیونا:خوشگل خانم حالا بگیر بخواب فردا باید بری
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
چشماشو بستم و به خواب رفتم..
صبح"
...
با صدای لیونا چشماشو باز کردم
لیونا:ات..وقتشه بری
خدمتکارا حاضرم کردن و رفتم پایین برادرم و لیونا بغل کردم اسب سفیدی آوردن
سوارش شدم به یانگ هو و لیونا نگاه کردم...
به جنگل نگاه کردم مه آلود بود جو بدی بود همه جا سکوت گوشام سوت میکشیدن این آزارم میداد به جئون نگاه کردم بی اهمیت به جلوش خیره شده بود
چند ساعت بعد"
با دستور جئون همه وایستادن برگشتم بهش نگاه کردم
کوک:امشب اینجا میمونیم و فردا حرکت میکنیم چادر بزنید و مراقب ملکه باشید
از اسب اومدم پایین رفتم رو یه درخت قط شده نشستم و به بقیه نگاه کردم آتیش روشن کرده بودن و چادر زده بودن با صدای خدمتکار به خودم اومدم
خدمتکار:ملکه چادرتون آمادس باید استراحت کنید
×عا...باشه الان میرم فقد میخوام یکم اینجا بشینم
خدمتکار:بله ملکه
رفت و بلند شدم یکم دور شدم چشمم به درخت شاتوت افتاد چندتاشو کندم خوردم صدای خش خش برگا اومد برگشتم یه گرگ خیلی بزرگ دیدم با چشمای خونیش بهم نگاه میکرد دندونای تیزشو بهم نشون داد یهو یه کسی خنجری بهش فرو کرد و درجا کشتش
کوک:بهتره جاهای دور نری موجودات بدتری هم هستن که میتونن جونتو درجا بگیرن
به صورتش نگاه کردم پر از خون اون گرگ بود ترسیدم دویدم و رفتم تو چادرم نفس نفس میزدم
...
پارت²
حمایت؟
چطور بود؟
...
+وییی پس پیشم میخوابیی؟
بهم لبخندی زد
لیونا:بلههه
+میشه باهم طراحی کنیم؟
لیونا:طراحی؟
+ارههه با اینکه طراحی تو شگفت انگیزههه و من نمیتونم از تو جلو بزنمم
لیونا:خیلی خوب فرشته کوچولوو
لیونا دوتا کاغذ برداشت یکیش داد به من یه تیکه کوچولو ذغال برداشتیم(شما فکر کنین اونوقت با ذغال طراحی میکردن)
لیونا:نظرت چیه هرچیزی خواستیم طراحی کنیم بعد بهم نشون بدیممم؟
+ارههه خوب شروع کنن
چند مین بعد"
...
یه پروانه طراحی کرده بودم
لیونا:خوب نشون بدیم؟
+اهوم
کاغذشو بهم نشون داد خودم کشیده بود
+وایی لیونااا خیلی قشنگهههه مرسیی(بغض)
لیونا:چون داری میری تصمیم گرفتم تورو طراحی کنم و بدمش به تو پیشت یادگاری باشه:)
کاغذ منو گرفت
لیونا:چههه پروانه خوشگلییی
+پس پروانه منم پیش تو باشهه
لیونا:وییی باشههه
سرمو گذاشتم رو پاش به شمع روشن جلومون نگاه کردم
لیونا:میخوای برات آواز بخونم؟
+اهوم
شروع کرد به آواز خوندن اشکام میریخت دلم برای لیونا خیلی تنگ میشه تنها کسی که بهم اهمیت میده مثل مادرمه...
لیونا اشکام پاک کرد
لیونا:خوشگل خانم حالا بگیر بخواب فردا باید بری
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
چشماشو بستم و به خواب رفتم..
صبح"
...
با صدای لیونا چشماشو باز کردم
لیونا:ات..وقتشه بری
خدمتکارا حاضرم کردن و رفتم پایین برادرم و لیونا بغل کردم اسب سفیدی آوردن
سوارش شدم به یانگ هو و لیونا نگاه کردم...
به جنگل نگاه کردم مه آلود بود جو بدی بود همه جا سکوت گوشام سوت میکشیدن این آزارم میداد به جئون نگاه کردم بی اهمیت به جلوش خیره شده بود
چند ساعت بعد"
با دستور جئون همه وایستادن برگشتم بهش نگاه کردم
کوک:امشب اینجا میمونیم و فردا حرکت میکنیم چادر بزنید و مراقب ملکه باشید
از اسب اومدم پایین رفتم رو یه درخت قط شده نشستم و به بقیه نگاه کردم آتیش روشن کرده بودن و چادر زده بودن با صدای خدمتکار به خودم اومدم
خدمتکار:ملکه چادرتون آمادس باید استراحت کنید
×عا...باشه الان میرم فقد میخوام یکم اینجا بشینم
خدمتکار:بله ملکه
رفت و بلند شدم یکم دور شدم چشمم به درخت شاتوت افتاد چندتاشو کندم خوردم صدای خش خش برگا اومد برگشتم یه گرگ خیلی بزرگ دیدم با چشمای خونیش بهم نگاه میکرد دندونای تیزشو بهم نشون داد یهو یه کسی خنجری بهش فرو کرد و درجا کشتش
کوک:بهتره جاهای دور نری موجودات بدتری هم هستن که میتونن جونتو درجا بگیرن
به صورتش نگاه کردم پر از خون اون گرگ بود ترسیدم دویدم و رفتم تو چادرم نفس نفس میزدم
...
پارت²
حمایت؟
چطور بود؟
۴.۳k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.