فیک من یک خون آشام هستم ؟! پارت ١۶
خدمتکار : وسایل آقای پارک هستند داریم براشون جمع می کنیم
هانا : چی ؟!
هانا سریع از پله ها پایین رفت و جیمین رو پایین پله ها دید سریع به طرفش رفت و بدون توجه به اطرافش شروع کرد به حرف زدن
هانا : یا جیمینا داری کجا میری چرا خدمتکار ها دارند وسایلت رو جمع می کنند
هانا تازه متوجه اطرافش شده بود مادر و پدر جیمین هم اونجا بودن و داشتن به هانا نگاه می کردند
جیمین : مامان بابا این هانا دختر خالم هست دختر خاله یونگ
مادر جیمین سریع بدون هیچ حرفی هانا رو در آغوش گرفت هانا از خیس شدن شونه هاش متوجه شد که مادر جیمین داره گریه میکنه مادر جیمین از بغل هانا اومد بیرون و اشکاش رو پاک کرد و گفت
مادر جیمین : درست شبیه یونگ هستی چشات و موهات چقدر شبیه یونگ هستند با دیدن تو یاد اون افتادم
مادر و پدر جیمین رفتند و هانا و جیمین با هم تنها شدند که هانا شروع کرد به حرف زدن
هانا : واقعا داری میری ؟!
جیمین به گوشه ای خیره شد و آروم سر تکون داد
هانا بغض کرد و ادامه داد
هانا : اما…اما تو گفتی که میخوای در موردش فکر کنی…چطور به این زودی تصمیم گرفتی که باید بری ؟!
جیمین که به گوشه ای خیره بود و متوجه بغض هانا نشده بود گفت
جیمین : شد دیگه
یهو بغض هانا شکست و با داد جوری که تمام خدمتکار ها و همونطور جیمین تعجب کردند گفت
هانا : یعنی چی که شد ها مگه میشه آدم به این زودی تصمیم بگیره
هانا همونطور بلند بلند گریه می کرد و جیمین هر کار می کرد نمی تونست هانا رو آروم کنه
جیمین : هانا باشه آروم باش
جیمین با خجالت به خدمتکار ها که داشتند با تعجب نگاشون می کردند نگاه کرد و آروم گفت
جیمین : هیچی نیست…به خدا من کاری نکردم خودش شروع کرد به گریه کردن
هانا همونطور داشت گریه می کرد که تهیونگ و جونگ کوک با تعجب اومدند پایین و گفتند
جونگ کوک : چی شده ؟!
تهیونگ : هانا چرا داره گریه می کنه ؟!
هانا همونطور که گریه می کرد خطاب به جیمین گفت
هانا : این آقا یک روزه تصمیم گرفته که بره خارج از کشور…آخه مگه میشه
جونگ کوک و تهیونگ با تعجب پرسیدند
جونگ کوک و تهیونگ : راست میگه هیونگ ؟!
جیمین : ااره
هانا با مشت به جیمین میزد و گریه می کرد
هانا : پسره ی خر…بیشعور…
…..
بالاخره بعد از ساعت ها گریه و زاری هانا تونست کمی با رفتن جیمین کنار بیاد هنوز خدمتکار ها درگیر بردن وسایل بودند هانا رفت تا توی حیاط کمی قدم بزنه که نظرش به سمت گل های توی باغچه جلب شد به سمتشون رفت که حواسش به یکی از گل ها پرت شد گل بیچاره پژمرده شده بود هانا آروم دستش رو به سمت گل برد و برگ های اون رو آروم نوازش کرد ناگهان گل دوباره زنده شد و به طراوت قبلی خودش برگشت هانا با تعجب به گل خیره شده بود که با گفتن اسمش از جانب کسی به پشت سرش نگاه کرد
مادر جیمین : هانا
مادر جیمین به سمت هانا رفت و به گل خیره شد و لبخندی زد و گفت
مادر جیمین : یونگ هم هم سن و سال تو بود که این قدرتش آشکار شد خیلی خوشحالم که تو هم این قدرت رو از اون به ارث بردی
هانا با تعجب به مادر جیمین خیره شده بود که لب باز کرد و گفت
هانا : منظورتون چیه ؟! کدوم قدرت ؟!
مادر جیمین لبخندی زد و گفت
مادر جیمین : هانا تو یک خون آشام خاص هستی
من هنوز به این زودی ها قصد ندارم بهتون بگم خون آشام خاص یعنی چی😂شوخی کردم به زودی میفهمید
شرایط پارت بعد :
۵٠ لایک
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
هانا : چی ؟!
هانا سریع از پله ها پایین رفت و جیمین رو پایین پله ها دید سریع به طرفش رفت و بدون توجه به اطرافش شروع کرد به حرف زدن
هانا : یا جیمینا داری کجا میری چرا خدمتکار ها دارند وسایلت رو جمع می کنند
هانا تازه متوجه اطرافش شده بود مادر و پدر جیمین هم اونجا بودن و داشتن به هانا نگاه می کردند
جیمین : مامان بابا این هانا دختر خالم هست دختر خاله یونگ
مادر جیمین سریع بدون هیچ حرفی هانا رو در آغوش گرفت هانا از خیس شدن شونه هاش متوجه شد که مادر جیمین داره گریه میکنه مادر جیمین از بغل هانا اومد بیرون و اشکاش رو پاک کرد و گفت
مادر جیمین : درست شبیه یونگ هستی چشات و موهات چقدر شبیه یونگ هستند با دیدن تو یاد اون افتادم
مادر و پدر جیمین رفتند و هانا و جیمین با هم تنها شدند که هانا شروع کرد به حرف زدن
هانا : واقعا داری میری ؟!
جیمین به گوشه ای خیره شد و آروم سر تکون داد
هانا بغض کرد و ادامه داد
هانا : اما…اما تو گفتی که میخوای در موردش فکر کنی…چطور به این زودی تصمیم گرفتی که باید بری ؟!
جیمین که به گوشه ای خیره بود و متوجه بغض هانا نشده بود گفت
جیمین : شد دیگه
یهو بغض هانا شکست و با داد جوری که تمام خدمتکار ها و همونطور جیمین تعجب کردند گفت
هانا : یعنی چی که شد ها مگه میشه آدم به این زودی تصمیم بگیره
هانا همونطور بلند بلند گریه می کرد و جیمین هر کار می کرد نمی تونست هانا رو آروم کنه
جیمین : هانا باشه آروم باش
جیمین با خجالت به خدمتکار ها که داشتند با تعجب نگاشون می کردند نگاه کرد و آروم گفت
جیمین : هیچی نیست…به خدا من کاری نکردم خودش شروع کرد به گریه کردن
هانا همونطور داشت گریه می کرد که تهیونگ و جونگ کوک با تعجب اومدند پایین و گفتند
جونگ کوک : چی شده ؟!
تهیونگ : هانا چرا داره گریه می کنه ؟!
هانا همونطور که گریه می کرد خطاب به جیمین گفت
هانا : این آقا یک روزه تصمیم گرفته که بره خارج از کشور…آخه مگه میشه
جونگ کوک و تهیونگ با تعجب پرسیدند
جونگ کوک و تهیونگ : راست میگه هیونگ ؟!
جیمین : ااره
هانا با مشت به جیمین میزد و گریه می کرد
هانا : پسره ی خر…بیشعور…
…..
بالاخره بعد از ساعت ها گریه و زاری هانا تونست کمی با رفتن جیمین کنار بیاد هنوز خدمتکار ها درگیر بردن وسایل بودند هانا رفت تا توی حیاط کمی قدم بزنه که نظرش به سمت گل های توی باغچه جلب شد به سمتشون رفت که حواسش به یکی از گل ها پرت شد گل بیچاره پژمرده شده بود هانا آروم دستش رو به سمت گل برد و برگ های اون رو آروم نوازش کرد ناگهان گل دوباره زنده شد و به طراوت قبلی خودش برگشت هانا با تعجب به گل خیره شده بود که با گفتن اسمش از جانب کسی به پشت سرش نگاه کرد
مادر جیمین : هانا
مادر جیمین به سمت هانا رفت و به گل خیره شد و لبخندی زد و گفت
مادر جیمین : یونگ هم هم سن و سال تو بود که این قدرتش آشکار شد خیلی خوشحالم که تو هم این قدرت رو از اون به ارث بردی
هانا با تعجب به مادر جیمین خیره شده بود که لب باز کرد و گفت
هانا : منظورتون چیه ؟! کدوم قدرت ؟!
مادر جیمین لبخندی زد و گفت
مادر جیمین : هانا تو یک خون آشام خاص هستی
من هنوز به این زودی ها قصد ندارم بهتون بگم خون آشام خاص یعنی چی😂شوخی کردم به زودی میفهمید
شرایط پارت بعد :
۵٠ لایک
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۸۷.۰k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.