حاکمان جهنم:پارت ۱۵
جیمین : چرا این کله همه چیزو داره به جرز لب
امیر : خدايييش اگه بود روت ميشد به كله پاچه فروش بگي آقا يه لب بده؟مخصوصا اگه یارو سیبیل کلفتم بود
جیمین : خب نه
امیر : پس ببند دره گاله رو
زهرا خانم : باشه خواهر باشه میدونم حتما کاری نداری سلام برسون خداحافظ
آقا ممدرضا : کی باس بریم دنبال جک
زهرا خانم : ساعت سه باید بریم دنبالش
جک بچه ی خواهر زهرا خانم بود فرنگیس که آمریکا زندگی میکرد با یه مرد آمریکایی ازدواج کرد و پسرشو همونجا به دنیا آورده بود پسرش العان هفت سالش بود و تا به حال به ایران نیومده بود قرار بود پسرشون جدا بیاد پس جدا میفرستنش تا بره خونه ی مادر زهرا خانم تا فرداش بیان و برن خونه خودشون و فرار بود زهرا خانم و پسرا برن دنبالشون
وچون نیمه ی شعبان بود مثل هر سال خواهر زهرا خانم فرنگیس میومد و برای سلامتی پسرش یه نذری میداد و یه هفته بعدش بر میگشت آمریکا
خلاصه رفتن فرودگاه
از زبان امیر
پسرخاله ام هفت ساله بود که تنهایی اومد ایران، رفتیم فرودگاه تحویلش گرفتیم...
شب نیمه شعبان بود
بهش گفتیم ببین همهی این خیابون ها رو برای اومدن تو چراغونی کردیم ها؛ جشن گرفتیم و شربت میدیم
بچه از فرودگاه شهید صدوقی تا خونه هی تشکر میکرد ازمون پراش ریخته بود
شب شده بود و زهرا خانم جک رو آورده بود پیش خودش نبرده پیش ننجون
آقا ممد رضا : پسرم میخوای یه جمله بهت بگم همیشه این جمله رو به یاد داشته باش
جک : بفرمایید عمو جان (چه پسر با ادبی )
افا ممد رضا: ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ،
ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻃﻼﻕ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ،
ﺷﺎﻏﻼﻥ ﺍﺯ ﺷﻐﻠﺸﺎﻥ می نالند، ﺑﯿﮑﺎﺭﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻐﻠﻨﺪ،
ﻓﻘﺮﺍ ﺣﺴﺮﺕ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ، ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻏﺪﻏﻪ می نالند،
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﺎﯾﻢ می شوند، ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ می خواهند ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺳﯿﺎﻩ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻮﻧﺪ، ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺰﻩ می کنند،
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﻣﻮﻝ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ که:
ﻗﺪﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ.
ا.ت : پشام حاجی
امیر : خدايييش اگه بود روت ميشد به كله پاچه فروش بگي آقا يه لب بده؟مخصوصا اگه یارو سیبیل کلفتم بود
جیمین : خب نه
امیر : پس ببند دره گاله رو
زهرا خانم : باشه خواهر باشه میدونم حتما کاری نداری سلام برسون خداحافظ
آقا ممدرضا : کی باس بریم دنبال جک
زهرا خانم : ساعت سه باید بریم دنبالش
جک بچه ی خواهر زهرا خانم بود فرنگیس که آمریکا زندگی میکرد با یه مرد آمریکایی ازدواج کرد و پسرشو همونجا به دنیا آورده بود پسرش العان هفت سالش بود و تا به حال به ایران نیومده بود قرار بود پسرشون جدا بیاد پس جدا میفرستنش تا بره خونه ی مادر زهرا خانم تا فرداش بیان و برن خونه خودشون و فرار بود زهرا خانم و پسرا برن دنبالشون
وچون نیمه ی شعبان بود مثل هر سال خواهر زهرا خانم فرنگیس میومد و برای سلامتی پسرش یه نذری میداد و یه هفته بعدش بر میگشت آمریکا
خلاصه رفتن فرودگاه
از زبان امیر
پسرخاله ام هفت ساله بود که تنهایی اومد ایران، رفتیم فرودگاه تحویلش گرفتیم...
شب نیمه شعبان بود
بهش گفتیم ببین همهی این خیابون ها رو برای اومدن تو چراغونی کردیم ها؛ جشن گرفتیم و شربت میدیم
بچه از فرودگاه شهید صدوقی تا خونه هی تشکر میکرد ازمون پراش ریخته بود
شب شده بود و زهرا خانم جک رو آورده بود پیش خودش نبرده پیش ننجون
آقا ممد رضا : پسرم میخوای یه جمله بهت بگم همیشه این جمله رو به یاد داشته باش
جک : بفرمایید عمو جان (چه پسر با ادبی )
افا ممد رضا: ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ،
ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻃﻼﻕ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ،
ﺷﺎﻏﻼﻥ ﺍﺯ ﺷﻐﻠﺸﺎﻥ می نالند، ﺑﯿﮑﺎﺭﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻐﻠﻨﺪ،
ﻓﻘﺮﺍ ﺣﺴﺮﺕ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ، ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻏﺪﻏﻪ می نالند،
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﺎﯾﻢ می شوند، ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ می خواهند ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺳﯿﺎﻩ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻮﻧﺪ، ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺰﻩ می کنند،
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﻣﻮﻝ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ که:
ﻗﺪﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ.
ا.ت : پشام حاجی
۴.۹k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.