Playmate p³
صبح روز تولد ..
تهیونگ: بابایی قول بدی زود بیای ها مامان بابای کوک و ا/ت مخصوصا خودشون و یادت نره ها باشه باشه ؟ قول میدی ؟
بابا /ته: او پسر کوچولوی من مثل اینکه خیلی ذوق داه اره؟ درست میگم؟ باشه قول میدم نگران نباش
مامان/ته: اوم فک کنم دلت خیلی تنگ شده باشه ؟ به جاش تلافی این چند ماهی که ندیدیشون رو امروز در میاری و کلی باهام خوش میگذرانید .
تهیونگ : هوراااااا
مامان و بابای ته: خب فکر نمیکنی یه چیزی رو یادت رفته !
تهیونگ : رفت بغلشون . خدافززز
شب تولد تهیونگ رسید
هوای بارونی و سوز ناک زمستون و اون شب حال و هوای عمارت و یه شکل دیگه کرده بود ..
پدر و مادر تهیونگ به همراه پدر کوک و ا/ت از شرکت خارج شدن و خواستن برن دنبال مادر کوک و ا/ت و خوشتون که چان گفت .
چان: عا هیونگ بیا برات ۲ تا ماشین دم در فرستادم هر ۳ تون خسته اید شما ۲ نفر به همراه خانم و آقای جئون با یه ماشین برید اون یکی ماشین هم بچه هارو میاره.
بابای /ته: باشه مشکلی نیست
همه سوار شدن ماشین جلویی =مامان بابای تهیونگ و مامان بابای ا/ت و کوک داخلش بودن و ماشین عقبی ا/ت کوک
جاده لغزنده بود مه و ابر و بارون همه جا رو گرفته بود شب جالبی به نظر نمیومد اما بچه ها این طوری فک نمیکردن
چان سکوتش رو شکسته بود خوشحال بود خوشحال تر از همیشه . این چیزا عجیب نی ؟
تهیونگ: بابایی قول بدی زود بیای ها مامان بابای کوک و ا/ت مخصوصا خودشون و یادت نره ها باشه باشه ؟ قول میدی ؟
بابا /ته: او پسر کوچولوی من مثل اینکه خیلی ذوق داه اره؟ درست میگم؟ باشه قول میدم نگران نباش
مامان/ته: اوم فک کنم دلت خیلی تنگ شده باشه ؟ به جاش تلافی این چند ماهی که ندیدیشون رو امروز در میاری و کلی باهام خوش میگذرانید .
تهیونگ : هوراااااا
مامان و بابای ته: خب فکر نمیکنی یه چیزی رو یادت رفته !
تهیونگ : رفت بغلشون . خدافززز
شب تولد تهیونگ رسید
هوای بارونی و سوز ناک زمستون و اون شب حال و هوای عمارت و یه شکل دیگه کرده بود ..
پدر و مادر تهیونگ به همراه پدر کوک و ا/ت از شرکت خارج شدن و خواستن برن دنبال مادر کوک و ا/ت و خوشتون که چان گفت .
چان: عا هیونگ بیا برات ۲ تا ماشین دم در فرستادم هر ۳ تون خسته اید شما ۲ نفر به همراه خانم و آقای جئون با یه ماشین برید اون یکی ماشین هم بچه هارو میاره.
بابای /ته: باشه مشکلی نیست
همه سوار شدن ماشین جلویی =مامان بابای تهیونگ و مامان بابای ا/ت و کوک داخلش بودن و ماشین عقبی ا/ت کوک
جاده لغزنده بود مه و ابر و بارون همه جا رو گرفته بود شب جالبی به نظر نمیومد اما بچه ها این طوری فک نمیکردن
چان سکوتش رو شکسته بود خوشحال بود خوشحال تر از همیشه . این چیزا عجیب نی ؟
۸.۵k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.