همکلاسی
همکلاسی
پارت 1
از دید دازای:
هاه، آتسوشی دوباره زده بود یکی از بچه ها رو خون دماغ کرده بود، آتسوشی برادرمه،من13 و آتسوشی8سالشه، ما توی یه مدرسه درس میخوندیم، وقتی رفتم که از خواهر اون کسی که زده بود معذرت خواهی کنم، ناکاهارا چویا، مخفف به ناهار چویا رو دیدم، اونم همسن منه ولی تو کلاسای جدا درس میخوندیم
اونم یه داداش کوچولوی رومخ داره به اسم اکوتاگاوا (اونم8 سالشه) و آتسوشی اکوتاگاوا رو خون دماغ کرده بود
وقتی دیدمش یه حس سردی بهم دست داد
سرمو پایین انداختم که چهره ی رو مخشو نبینم
چویا:خیلی خب، حالا ازم معذرت خواهی کن😏
یهو عصبانی شدم و داد زدم:نمیخوام!
با اینکه13سالمه ولی هنوز نمیتونم از یه آدم رو مخ معذرت خواهی کنم
یهو چویا گریش گرفت
هنوز مثل بچه کوچولو ها گریه میکنه
باشه، باشه، معذرت میخوام
چویا:من گریه نمیکنم
دستاشو مشت کرده بود و سرشو تکون میداد
10سالمون که بود همیشه بغلش میکردم
و اونم به بغل کردنم عادت داشت
پس مجبور شدم بغلش کنم تا آروم بگیره و چیزی به معلممون نگه
از دید چویا:
درسته همسن بودیم ولی اون عاقل تر و رو مخ تر بود
وقتی بغلم کرد یاد10سالگی هامون افتادم
همیشه وقتی گریم میگرفت بغلم میکرد
از دید دازای:
وقتی از بغلش جدا شدم
آتسوشی گفت:اونی چان، بهش لگد بزن تا دیگه برات قلدری نکنه😡
من:آتسوشی، هیچ چیز رو با دعوا نمیشه حل کرد، الانم برو اکوتاگاوا رو بغل کن و بهش بگو ببخشید
شوکه شد ولی رفت بغلش کرد، لپشو بوسید و گفت:ببخشید
ولی اکوتاگاوا هلش داد و سرش داد زد
آتسوشی رو بغل کردم و به چویا گفتم:یکم به برادرت ادب یاد بده😒
چ:اون همینجوریشم به اندازه کافی ادب داره
من:بله خوب مشاهده کردیم که چطور آتسوشی رو هل داد و انداختش زمین در صورتی که...
چ:بسه!
زنگ کلاس خورد
روز اخر کلاس هفتمم بود که معلممون یه لوح به من داد و گفت:شاگرد اول کلاس، دازای اوسامو
همه برام دست زدند👏👏👏
بعد معلممون گفت:خب تو الان میتونی یه شاگرد جدید از کلاس هفتم B به کلاس هفتم A بیاری
و بعد شاگرد های خانم ورثینگتون هجوم آوردن تو کلاس
چویا هم بینشون بود
چویا رو انتخاب کردم
چون میزان رو مخ بودن بقیه همکلاسی هاش رو نمیدونستم
من:من ناکاهارا چویا رو انتخاب میکنم
معلممون آقای گینترز بود
آ. گ:خب ناکاهارا چویا، سال دیگه در کلاس A میبینمت
وقتی مدرسه تعطیل شد
تو راه مدرسه به خونه همراه بودیم، چون چویا همسایه بغلی مون بود
با لپای سرخ و سری پایین افتاده گفت:چ.... چرا م... منو انتخاب کردی؟
من:چون میزان رو مخی بقیه رو نمیدونستم بخاطر همین تورو انتخاب کردم
چویا:ضدحال😒
من:چرا مگه چیکار کردم؟
چویا: فکر میکردم حالا میگی ازت خوشم میاد یا اینجور چیزا
پارت2 یکم دیگه🌱🍵
پارت 1
از دید دازای:
هاه، آتسوشی دوباره زده بود یکی از بچه ها رو خون دماغ کرده بود، آتسوشی برادرمه،من13 و آتسوشی8سالشه، ما توی یه مدرسه درس میخوندیم، وقتی رفتم که از خواهر اون کسی که زده بود معذرت خواهی کنم، ناکاهارا چویا، مخفف به ناهار چویا رو دیدم، اونم همسن منه ولی تو کلاسای جدا درس میخوندیم
اونم یه داداش کوچولوی رومخ داره به اسم اکوتاگاوا (اونم8 سالشه) و آتسوشی اکوتاگاوا رو خون دماغ کرده بود
وقتی دیدمش یه حس سردی بهم دست داد
سرمو پایین انداختم که چهره ی رو مخشو نبینم
چویا:خیلی خب، حالا ازم معذرت خواهی کن😏
یهو عصبانی شدم و داد زدم:نمیخوام!
با اینکه13سالمه ولی هنوز نمیتونم از یه آدم رو مخ معذرت خواهی کنم
یهو چویا گریش گرفت
هنوز مثل بچه کوچولو ها گریه میکنه
باشه، باشه، معذرت میخوام
چویا:من گریه نمیکنم
دستاشو مشت کرده بود و سرشو تکون میداد
10سالمون که بود همیشه بغلش میکردم
و اونم به بغل کردنم عادت داشت
پس مجبور شدم بغلش کنم تا آروم بگیره و چیزی به معلممون نگه
از دید چویا:
درسته همسن بودیم ولی اون عاقل تر و رو مخ تر بود
وقتی بغلم کرد یاد10سالگی هامون افتادم
همیشه وقتی گریم میگرفت بغلم میکرد
از دید دازای:
وقتی از بغلش جدا شدم
آتسوشی گفت:اونی چان، بهش لگد بزن تا دیگه برات قلدری نکنه😡
من:آتسوشی، هیچ چیز رو با دعوا نمیشه حل کرد، الانم برو اکوتاگاوا رو بغل کن و بهش بگو ببخشید
شوکه شد ولی رفت بغلش کرد، لپشو بوسید و گفت:ببخشید
ولی اکوتاگاوا هلش داد و سرش داد زد
آتسوشی رو بغل کردم و به چویا گفتم:یکم به برادرت ادب یاد بده😒
چ:اون همینجوریشم به اندازه کافی ادب داره
من:بله خوب مشاهده کردیم که چطور آتسوشی رو هل داد و انداختش زمین در صورتی که...
چ:بسه!
زنگ کلاس خورد
روز اخر کلاس هفتمم بود که معلممون یه لوح به من داد و گفت:شاگرد اول کلاس، دازای اوسامو
همه برام دست زدند👏👏👏
بعد معلممون گفت:خب تو الان میتونی یه شاگرد جدید از کلاس هفتم B به کلاس هفتم A بیاری
و بعد شاگرد های خانم ورثینگتون هجوم آوردن تو کلاس
چویا هم بینشون بود
چویا رو انتخاب کردم
چون میزان رو مخ بودن بقیه همکلاسی هاش رو نمیدونستم
من:من ناکاهارا چویا رو انتخاب میکنم
معلممون آقای گینترز بود
آ. گ:خب ناکاهارا چویا، سال دیگه در کلاس A میبینمت
وقتی مدرسه تعطیل شد
تو راه مدرسه به خونه همراه بودیم، چون چویا همسایه بغلی مون بود
با لپای سرخ و سری پایین افتاده گفت:چ.... چرا م... منو انتخاب کردی؟
من:چون میزان رو مخی بقیه رو نمیدونستم بخاطر همین تورو انتخاب کردم
چویا:ضدحال😒
من:چرا مگه چیکار کردم؟
چویا: فکر میکردم حالا میگی ازت خوشم میاد یا اینجور چیزا
پارت2 یکم دیگه🌱🍵
۲.۵k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.