12 Part
من تهیونگ رو دوست دارم. اونم به من اعتراف کرده. باید چیکار کنم؟ مشکلی نداره؟ اینکه با من باشه عذابش نمیده؟ باید به حرف عقلم گوش کنم یا قلبم؟ بیا فقط همونی که توی دلمه رو انجام بدم.
...
" صبح "
از خواب بلند شدم. روی مبل خوابم برده بود. رفتم حموم و یه لباس تنم کردم. میخواستم برم بیرون. دیگه خطرش برام اهمیت نداره. رفتم بیرون تا یکم بگردم.
پیاده راه رفتم. هوا خیلی گرم بود. یه بستنی گرفتم و روی صندلی نشستم. یه نفر اومد کنارم نشست. نمیشناختمش.
دختر: سلام
ا/ت: سلام. من شمارو میشناسم؟
دختر: نه ولی قراره از این به بعد بشناسی.
ا/ت: کی هستی؟
موهاشو داد اونور و عینکشو دراورد.
دختر: خواهر تهیونگ
ا/ت: چی؟؟؟
دختر: خواهر تهیونگم. نکنه فکر میکردی تو تنها خواهرشی؟
ا/ت: میشه گفت من هیچ موقع اونو به چشم برادرم ندیدم ولی نمیدونستم خواهر داره.
دختر: پس درموردم حرف نزده؟ بابای تهیونگ هم دوباره ازدواج کرد. من حاصل ازدواج بابای تهیونگ یعنی همون بابای خودم و مامانمم.
ا/ت: آهان. دلیل خاصی داشت که اومدی منو ببینی؟ اصلا منو از کجا پیدا کردی؟
دختر: تعقیبت کردم. میخواستم بگم تهیونگ برای خودمه.
ا/ت: چه حرفا
دختر: اون منو دوست داره نه تورو احمق.
ا/ت: برا چی واسه من توضیح میدی؟
دختر: خوشم نمیاد دور و بر عشقم باشی. فهمیدی؟
بلند شدم و رفتم که از پشت منو انداخت زمین.
ا/ت: هی چیکار میکنی؟ حوصلتو ندارم. برو.
دختر: مثلا اگه حوصلمو داشته باشی میخوای چیکار کنی؟ به عشقم نزدیک نمیشی. اون منو دوست داره چرا نمیفهمی؟
موهاشو از پشت سفت گرفتم.
ا/ت: روی مخم راه نرو.
بعدش هلش دادم روی زمین. خم شدم و چونشو گرفتم.
ا/ت: اینو بدون تهیونگ خودش میره سمت کسی که دوسش داره و یه رقیب سرسخت داری. آره دوسش دارم. حالا میخوام ببینم چیکار میکنی.
ولش کردم و برگشتم. پشت سرم تهیونگ بود. به لکنت افتادم.
ا/ت: تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: واقعا دوسم داری؟
اومد نزدیک. توی چشماش زل زدم. میدرخشید. سرمو انداختم پایین و یه لبخند زدم.
ا/ت: دوست دارم. اون موقعی که بهت اعتراف کردم هم دوست داشتم فقط نمیخواستم از با من بودن اذیت بشی.
بغلم کرد. تونستم بهش بگم. ایندفعه به حرف قلبم گوش کردم. نمیخوام فکر کنم تو آینده چه اتفاقی میوفته.
بغلش آرامش بخش بود.
...
...
" صبح "
از خواب بلند شدم. روی مبل خوابم برده بود. رفتم حموم و یه لباس تنم کردم. میخواستم برم بیرون. دیگه خطرش برام اهمیت نداره. رفتم بیرون تا یکم بگردم.
پیاده راه رفتم. هوا خیلی گرم بود. یه بستنی گرفتم و روی صندلی نشستم. یه نفر اومد کنارم نشست. نمیشناختمش.
دختر: سلام
ا/ت: سلام. من شمارو میشناسم؟
دختر: نه ولی قراره از این به بعد بشناسی.
ا/ت: کی هستی؟
موهاشو داد اونور و عینکشو دراورد.
دختر: خواهر تهیونگ
ا/ت: چی؟؟؟
دختر: خواهر تهیونگم. نکنه فکر میکردی تو تنها خواهرشی؟
ا/ت: میشه گفت من هیچ موقع اونو به چشم برادرم ندیدم ولی نمیدونستم خواهر داره.
دختر: پس درموردم حرف نزده؟ بابای تهیونگ هم دوباره ازدواج کرد. من حاصل ازدواج بابای تهیونگ یعنی همون بابای خودم و مامانمم.
ا/ت: آهان. دلیل خاصی داشت که اومدی منو ببینی؟ اصلا منو از کجا پیدا کردی؟
دختر: تعقیبت کردم. میخواستم بگم تهیونگ برای خودمه.
ا/ت: چه حرفا
دختر: اون منو دوست داره نه تورو احمق.
ا/ت: برا چی واسه من توضیح میدی؟
دختر: خوشم نمیاد دور و بر عشقم باشی. فهمیدی؟
بلند شدم و رفتم که از پشت منو انداخت زمین.
ا/ت: هی چیکار میکنی؟ حوصلتو ندارم. برو.
دختر: مثلا اگه حوصلمو داشته باشی میخوای چیکار کنی؟ به عشقم نزدیک نمیشی. اون منو دوست داره چرا نمیفهمی؟
موهاشو از پشت سفت گرفتم.
ا/ت: روی مخم راه نرو.
بعدش هلش دادم روی زمین. خم شدم و چونشو گرفتم.
ا/ت: اینو بدون تهیونگ خودش میره سمت کسی که دوسش داره و یه رقیب سرسخت داری. آره دوسش دارم. حالا میخوام ببینم چیکار میکنی.
ولش کردم و برگشتم. پشت سرم تهیونگ بود. به لکنت افتادم.
ا/ت: تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: واقعا دوسم داری؟
اومد نزدیک. توی چشماش زل زدم. میدرخشید. سرمو انداختم پایین و یه لبخند زدم.
ا/ت: دوست دارم. اون موقعی که بهت اعتراف کردم هم دوست داشتم فقط نمیخواستم از با من بودن اذیت بشی.
بغلم کرد. تونستم بهش بگم. ایندفعه به حرف قلبم گوش کردم. نمیخوام فکر کنم تو آینده چه اتفاقی میوفته.
بغلش آرامش بخش بود.
...
۱۸.۰k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.