عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:7
ویو ا/ت
آخه یعنی چی؟... چرا... چرا باید پیش من بخوابه...
زود از سرجام بلند شدم... رفتم روبروش وایستادم...
ا/ت:گمشو برو بیرون... اینجا جایی واسه تو نیست...
تهیونگ: ببین ا/ت.. اول اینکه درست صحبت کن... اون روی منو بالا نیار... یچی بارت میکنم عین بچه ها گریه میکنی...
با چشمای خیس تو چشاش زول زدم...
ا/ت:تو ب من گفتی بچه؟... بچه خودتی با من درست صحبت کن...
تهیونگ:بچه نباشی پس چیی؟ داشتم میگفتم... نمیخوام مامانم ناراحت بشه ناراحتی قلبی داره...
کمی بخاطر این حرفش ناراحت شدم... ولی بخاطر قضیه ی پایین نصف بغضم تو گلو مونده بودو خالی نشده بود... دوباره چشمام پر از اشک شد... خوابیدم رو تختمو یه هوف غمناک کشیدم...
ویو تهیونگ
ب سمت کاناپه رفتم... کتمو در اوردم روی میز جلوی کاناپه انداختم... کراواتمم پیش کتم انداختمو از بس گرمم بود دوتا دکمه ی اولیمو باز کردم... نشستم رو کاناپه میدونستم خوابم نمیگیره... ولی دراز کشیدمو یه دستم زیر سرم و یه دستم رو شکمم... به سقف زول زده بودم که یهو اروم صدای ا/ت اومد به گوشم...
ا/ت: اوففف.... خدا چرا اینجوری شد...
اصن بهش توجه نکردم چون برام اصن ارزش نداشت هرچی ک الان پیش اومده بخاطر این هرزست...
.
.
پرش زمانی به صبح ساعت۸
ویو ا/ت
با الارم گوشیم از خواب بیدار شدم...چشم. بسته خاموشش کردم.. و چشمامو اروم باز کردم...اول تار میدیدم... چند بار پشت سرهم پلک زدم اوکی شد... بلند شدمو بصورت نشسته رو تختم نشستم... تا خواستم پاشم... دیدم تهیونگ کنار دراز کشیده... پیراهنم نداره.... مرتیکه ی بی حیا.... عصبانی شدمو.. داد زدم..
ا/ت: هوییی پاشو ببینم...
تهیونگ:....
ا/ت: هویی.... باتوعم...
تهیونگ اروم چشماشو باز کرد
تهیونگ: وحشی... چته؟
ا/ت: وحشی خودتی...
بعد سرمو برگردوندمو گفتم
ا/ت: لباست کو؟
تهیونگ: باید ب توهم جواب پس بدم؟
برگشتمو با صدای بلند گفتم...
ا/ت: اینجاعم اتاق منه... اگ قرار اینجوری ادامه بدی..........
میخواستم حرفمو بزنم که یهو گوشی تهیونگ زنگ خورد... روش نوشته بود یونا... تهیونگ گوشیشو ورداشتـ.....
تهیونگ: بله عشقم؟
بهش گفت عشقم؟... فک کنم دوست دختر داره... پس فک کنم مامانو باباش نمیدونن... چون تهیونگ اونوقت به اجبار باهام ازدواج نمیکرد...
یونا: عشقم خوبی..؟چطولی؟(لوس میشه براش)
تهیونگ: خوبم عشقم تو خوبی؟
ویو ا/ت
آخه یعنی چی؟... چرا... چرا باید پیش من بخوابه...
زود از سرجام بلند شدم... رفتم روبروش وایستادم...
ا/ت:گمشو برو بیرون... اینجا جایی واسه تو نیست...
تهیونگ: ببین ا/ت.. اول اینکه درست صحبت کن... اون روی منو بالا نیار... یچی بارت میکنم عین بچه ها گریه میکنی...
با چشمای خیس تو چشاش زول زدم...
ا/ت:تو ب من گفتی بچه؟... بچه خودتی با من درست صحبت کن...
تهیونگ:بچه نباشی پس چیی؟ داشتم میگفتم... نمیخوام مامانم ناراحت بشه ناراحتی قلبی داره...
کمی بخاطر این حرفش ناراحت شدم... ولی بخاطر قضیه ی پایین نصف بغضم تو گلو مونده بودو خالی نشده بود... دوباره چشمام پر از اشک شد... خوابیدم رو تختمو یه هوف غمناک کشیدم...
ویو تهیونگ
ب سمت کاناپه رفتم... کتمو در اوردم روی میز جلوی کاناپه انداختم... کراواتمم پیش کتم انداختمو از بس گرمم بود دوتا دکمه ی اولیمو باز کردم... نشستم رو کاناپه میدونستم خوابم نمیگیره... ولی دراز کشیدمو یه دستم زیر سرم و یه دستم رو شکمم... به سقف زول زده بودم که یهو اروم صدای ا/ت اومد به گوشم...
ا/ت: اوففف.... خدا چرا اینجوری شد...
اصن بهش توجه نکردم چون برام اصن ارزش نداشت هرچی ک الان پیش اومده بخاطر این هرزست...
.
.
پرش زمانی به صبح ساعت۸
ویو ا/ت
با الارم گوشیم از خواب بیدار شدم...چشم. بسته خاموشش کردم.. و چشمامو اروم باز کردم...اول تار میدیدم... چند بار پشت سرهم پلک زدم اوکی شد... بلند شدمو بصورت نشسته رو تختم نشستم... تا خواستم پاشم... دیدم تهیونگ کنار دراز کشیده... پیراهنم نداره.... مرتیکه ی بی حیا.... عصبانی شدمو.. داد زدم..
ا/ت: هوییی پاشو ببینم...
تهیونگ:....
ا/ت: هویی.... باتوعم...
تهیونگ اروم چشماشو باز کرد
تهیونگ: وحشی... چته؟
ا/ت: وحشی خودتی...
بعد سرمو برگردوندمو گفتم
ا/ت: لباست کو؟
تهیونگ: باید ب توهم جواب پس بدم؟
برگشتمو با صدای بلند گفتم...
ا/ت: اینجاعم اتاق منه... اگ قرار اینجوری ادامه بدی..........
میخواستم حرفمو بزنم که یهو گوشی تهیونگ زنگ خورد... روش نوشته بود یونا... تهیونگ گوشیشو ورداشتـ.....
تهیونگ: بله عشقم؟
بهش گفت عشقم؟... فک کنم دوست دختر داره... پس فک کنم مامانو باباش نمیدونن... چون تهیونگ اونوقت به اجبار باهام ازدواج نمیکرد...
یونا: عشقم خوبی..؟چطولی؟(لوس میشه براش)
تهیونگ: خوبم عشقم تو خوبی؟
۱۲.۶k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.