چند پارتی«یونگی»🌸🦕✨³
به راه افتاد و با سرعت رانندگی میکرد... اگه هم قرار بود به ات اعتراف کنه امروز نبود یا هوسوک نبود که لوش میداد... توی این ده سال به دختر وابسطه شده بود و ات رو بهانه ای برای خوشحالی میدونست... اگه اون روز بی اعتنا به این که کی کتک میخوره رد میشد اگه ات رو به خونه ش دعوت نمیکرد اگه بهش قول نمیداد تنهاش نزاره و اگه تنها میموند دیگه دلیلی برای زندگی نداشت... بلاخره ماشینش رو جلوی خونه ی هوسوک پارک کرد و پیاده شد نگهبان اونجا کلید یدک خونه هارو داشت تا اگه مشکلی پیش اومد سریع عمل کنن و نگهبان که مرد پیری بود یونگی رو به خوبی میشناخت و میدونست مرد خوبیه یونگی به طرف مرد حرکت کرد _انیونگ اجوشی... میشه کلید خونه ی هوسوک رو بدین اون الان کار داره نمی.. & بیا پسرم اگه عجله داری فقط بدو.... یونگی زیر لب تشکر کرد و از پیرمرد دور شد آسانسور رو زد و منتظر شد... وارد آسانسور شد و دکمه رو با عجله فشار داد و بلاخره به واحد هوسوک رسید... در آسانسور رو باز کرد.. میدونست همین الانشم دیر کرده و هوسوک همه چیز رو برای ات تعریف کرده اما خب میتونست یجورایی قانعش کنه و بهش بگه دوسش نداره در خونه رو باز کرد و با عجله وارد شد هوسوک و ات از جاشون بلند شدند ات که قیافه ش نشون میداد تو شوک فرو رفته به یونگی خیره شد و هوسوک به پوزخند به یونگی نگاه میکرد یونگی با عجله سمتشون رفت و با کمی فاصله از ات ایستاد _ببین ات یا چیزایی که هوسوک گفت راستن یعنی دروغن یعنی دوست ندارما یعنی دارما ولی.... با حس اینکه کسی اون رو با آغوش گرفته حرفشو قطع کرد ات مثل روز اول آشناییشن از ته قلبش بغلش کرده بود و همین باعث میشد قلب یونگی بلرزه ات درحالی که اشک میریخت با بغض لب زد +یونگیا... چرا میترسیدی که من ردت کنم؟ چرا با شکستن من و ترک کردن من میخواستی عشقتو پنهان کنی؟ قلب من درد نمیگیره؟ از اینکه کسی که دوسش داره بهش بگه متنفره ازش؟ یونگی با چشمای خیس به ات خیره شد... بر خلاف تصوراتش انگار توی خواب عمیقی فرو رفته بود... +بهم قول دادی تا ابد پیشم بمونی... پس من نمیزارم از پیشم بری..._من من متاسفم +عاشقتم بر خلاف تصوراتت... مین یونگی _م منم همینطور... شاپرک من :)
۱۶.۶k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.