فیک کوک ( اعتماد)پارت۴۶
از زبان ا/ت
همینطور تو حس بودیم که با شنیدن صدای خنده جانگ شین و تهیونگ دستام رو گذاشتم روی سینه جونگ کوک و هولش دادم عقب... دستم رو گذاشتم جلوی لبم و به جانگ شین و تهیونگ که قهقهه زنان میخندیدن نگاه کردم
جونگ کوک نفس کلافه ای کشید که جانگ شین گفت : داداش بد موقع مزاحمتون شدیم ولی خودمونیم خیلی تو حس بودین
از خجالت آب شدم لبم رو قاز گرفتم که جونگ کوک بدون خجالت با لحن اعصبانی گفت : بله تو حس بودیم اما شما پروندیش خروس بی محل
آروم زدم به بازوی جونگ کوک
جانگ شین میخواست ادای ما رو در بیاره دستش رو گذاشت رو کمره تهیونگ با لحن خنده داری گفت : آه ا/ت من عاشقتم
تهیونگ هم با لحن دخترانه ای گفت : من هم عاشقتم جونگ کوک عزیزم
دوتایی زدن زیر خنده منم کم کم خندم میگرفت اما جونگ کوک اعصبانی بود دستش رو روی صورتش کشید و گفت : شما دوتا مزاحم نمیخواین تشریفتون رو ببرین
تهیونگ گفت : نوچ نمیشه بچه هنوز ۱۶ سالشه میترسم کارای مثبت ۱۸ دستش بدی
اعصبی گفتم : یاااا تهیونگگگگگگ
تهیونگ گفت : چیه مگه دروغ میگم بچه ؟
جانگ شین گفت : تهیونگ شی بهتره بریم مزاحم زن و شوهر نشیم
جانگ شین بهم چشمک زد و تهیونگ رو با زور برد..
نمیدونم چرا ولی وقتی به جونگ کوک نگاه کردم یه خنده احمقانهای اومد سراغم خود به خود خندیدم که جونگ کوک گفت : چیشد دلقک دیدی
گفتم : تو روشون بدون خجالت گفتی تو حس بودیم مزاحم شدین
گفت : مگه دوروغه مزاحم شدن دیگه
( یک هفته بعد )
از زبان ا/ت
رفتم تو آشپزخونه تا آب پرتقالم رو بخورم اما همین که پام رو گذاشتم تو آشپزخونه خاله یو یه سینی صبحونه گذاشت تو بغلم و گفت : ا/ت اینو ببر واسه رییس توی باشگاهه
وات باشگاه؟
با تعجب گفتم : کدوم باشگاه چه باشگاهی
گفت : آخره باغ سمت راست حالا بدو برو
گفتم : نه خاله توروخدا خودت ببر براش
اخم کرد و گفت : دختر برو اینقدر چرت نگو
هوفی کشیدم و رفتم تو باغ
به آخره باغ که رسیدم به سمت راست نگاه کردم که یه جای دراز دیدم واقعا چرا تا حالا توجه نکرده بودم...
رفتم داخل پر از وسایل ورزشی بود سینی رو گذاشتم روی صندلی که اونجا بود
از جونگ کوک خبری نبود آروم یکی دو قدم برداشتم که دستای یکی دورم حلقه شد و از پشت بهم چسبید
جیغ کوچولویی کشیدم و دستام رو مشت کردم.. روی لمس بدنم خیلی حساسم چون خاطره خوبی ازش ندارم 😔
نفسم که حبس بود رو رها کردم بالا تنه برهنش بهم چسبیده بود گفتم: چیکار میکنی
طوری که نفساش به گوشم برخورد میکرد گفت : خانم کوچولو بغل کردن و دیوونه کردن چند روز پیشت رو باید طلافی میکردم یا نه ( منظورش همون بغلی بود که ا/ت کردش)
همینطور تو حس بودیم که با شنیدن صدای خنده جانگ شین و تهیونگ دستام رو گذاشتم روی سینه جونگ کوک و هولش دادم عقب... دستم رو گذاشتم جلوی لبم و به جانگ شین و تهیونگ که قهقهه زنان میخندیدن نگاه کردم
جونگ کوک نفس کلافه ای کشید که جانگ شین گفت : داداش بد موقع مزاحمتون شدیم ولی خودمونیم خیلی تو حس بودین
از خجالت آب شدم لبم رو قاز گرفتم که جونگ کوک بدون خجالت با لحن اعصبانی گفت : بله تو حس بودیم اما شما پروندیش خروس بی محل
آروم زدم به بازوی جونگ کوک
جانگ شین میخواست ادای ما رو در بیاره دستش رو گذاشت رو کمره تهیونگ با لحن خنده داری گفت : آه ا/ت من عاشقتم
تهیونگ هم با لحن دخترانه ای گفت : من هم عاشقتم جونگ کوک عزیزم
دوتایی زدن زیر خنده منم کم کم خندم میگرفت اما جونگ کوک اعصبانی بود دستش رو روی صورتش کشید و گفت : شما دوتا مزاحم نمیخواین تشریفتون رو ببرین
تهیونگ گفت : نوچ نمیشه بچه هنوز ۱۶ سالشه میترسم کارای مثبت ۱۸ دستش بدی
اعصبی گفتم : یاااا تهیونگگگگگگ
تهیونگ گفت : چیه مگه دروغ میگم بچه ؟
جانگ شین گفت : تهیونگ شی بهتره بریم مزاحم زن و شوهر نشیم
جانگ شین بهم چشمک زد و تهیونگ رو با زور برد..
نمیدونم چرا ولی وقتی به جونگ کوک نگاه کردم یه خنده احمقانهای اومد سراغم خود به خود خندیدم که جونگ کوک گفت : چیشد دلقک دیدی
گفتم : تو روشون بدون خجالت گفتی تو حس بودیم مزاحم شدین
گفت : مگه دوروغه مزاحم شدن دیگه
( یک هفته بعد )
از زبان ا/ت
رفتم تو آشپزخونه تا آب پرتقالم رو بخورم اما همین که پام رو گذاشتم تو آشپزخونه خاله یو یه سینی صبحونه گذاشت تو بغلم و گفت : ا/ت اینو ببر واسه رییس توی باشگاهه
وات باشگاه؟
با تعجب گفتم : کدوم باشگاه چه باشگاهی
گفت : آخره باغ سمت راست حالا بدو برو
گفتم : نه خاله توروخدا خودت ببر براش
اخم کرد و گفت : دختر برو اینقدر چرت نگو
هوفی کشیدم و رفتم تو باغ
به آخره باغ که رسیدم به سمت راست نگاه کردم که یه جای دراز دیدم واقعا چرا تا حالا توجه نکرده بودم...
رفتم داخل پر از وسایل ورزشی بود سینی رو گذاشتم روی صندلی که اونجا بود
از جونگ کوک خبری نبود آروم یکی دو قدم برداشتم که دستای یکی دورم حلقه شد و از پشت بهم چسبید
جیغ کوچولویی کشیدم و دستام رو مشت کردم.. روی لمس بدنم خیلی حساسم چون خاطره خوبی ازش ندارم 😔
نفسم که حبس بود رو رها کردم بالا تنه برهنش بهم چسبیده بود گفتم: چیکار میکنی
طوری که نفساش به گوشم برخورد میکرد گفت : خانم کوچولو بغل کردن و دیوونه کردن چند روز پیشت رو باید طلافی میکردم یا نه ( منظورش همون بغلی بود که ا/ت کردش)
۲۱۴.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.