داستان درسته ساده ام اما مریمم
داستان درسته ساده ام اما مریمم
قسمت هفتم
بهمن از راه رسید...هوا خیلی سرد بود مخصوصا که مسیر خونه تا شرکت خیلی طولانی بود و من هر روز صبح زود باید راه میفتادم...وقتی میرسیدم شرکت دستهام از شدت سرما بی حس میشد...و باید چند دقیقه با حرارت شوفاژ گرمشون میکردم...لباسهای درست و حسابی هم نداشتم ولی چاره ای نبود.....
...........................
رسیدم شرکت اما انگار مدیر زودتر رسیده بود...در اتاقش باز بود نگاهی به داخل اتاقش انداختم ...مدیر سرش روی میز بود نمیدونستم خوابه یا نه واسه همین بی خیال "قانون اعلام حضور" شدم...دستامو به شوفاژ چسبوندم خیلی گرم بود ولی سرمای دست من به اون گرما احتیاج داشت...پنج دقیقه تو همون حالت بودم که احساس کردم یکی پشت سرمه...سریع برگشتم ...مدیر بود...خصمانه نگاهم میکرد...سلام دادم...جوابی نشنیدم...منتظر بودم که دوباره صداش رو ببره بالا...زیاد منتظرم نذاشت گفت خانم محترم شما یا نمیفهمید یا خودتون رو میزنید به نفهمی برای بار دومه بهتون تذکر میدم که وقتی میاید بی سرو صدا وارد نشین فهمیدن این موضوع خیلی براتون سخته؟؟؟!!!منم عصبی شدم مردک روانی فکر کرده کیه...منم صدامو کمی بالا بردم و گفتم آقای شریف من فکر کردم شما خوابید وگرنه سلام...وسط حرفم پرید گفت یعنی چی خانم مگه شرکت جای خوابه؟؟!!!چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم...گفت بار اخرتون باشه من عادت ندارم هر حرفی رو دو بار بزنم ولی امروز فهمیدم باید برای شما هر حرفی رو چندبار تکرار کنم تا شاید متوجه شید...وقتی داشت از کلمه شما استفاده میکرد با دستش از سر تا پام رو نشون داد...
برگشت تا بره تو اتاقش که نمیدونم چرا یک دفعه با حرص گفتم آقای مدیر بهتره یک قانونم به همه قانون هاتون اضافه کنید" سر رو میز گذاشتن اکیدا ممنوع" ...برنگشت... اما ایستاد دقیقا جلو در ... وارد اتاقش شد ولی در رو محکم نبست...یعنی اصلا نبست ...کاش در رو باز نمیذاشت حالا باید هر دقیقه منتظر نگاه عصبیش رو خودم باشم.....مشغول کارم شدم اما هنوز دستام یخ بود... نمیتونستم انگشتهام رو روی کلید های کیبورد فشار بدم... بلند نشدم با همون صندلیم چرخیدم سمت شوفاژ...انگشتانم رو دوباره چسبوندم به بدنه فلزی شوفاژ...چه حس خوبی میداد...حتی سوزشی که رو دستم حس میشد باعث نمیشد که دستمو کمی کنار بکشم...داشتم به این فکر میکردم که چقدر شوفاژ از بخاری ما که تا اخرین درجه هم زیاد میکنیم گرم تره که مدیر صدام کرد...سریع چرخیدم سمتش...گفتم بله...گفت هر وقت کار" آماده سازی انگشتهاتون "تموم شد متن روی میزتون رو تایپ کنید…چه بد که میزم دقیقا رو به اتاقش بود...تو دلم گفتم اگه جای من بودی کار آماده سازی رو باید رو کل هیکلت انجام میدادی نه فقط انگشتهات....ولی سکوت رو ترجیح دادم امروز یک بار جوابش رو داده بودم پس بار دومش اصلا درست نبود!!!!
…………………………………
اقا با اون دستهای بی جون و لاغرش بهم اشاره میکرد...عزیز تو اشپزخونه بود...سریع رفتم گوشه تختش نشستم گفتم جونم اقا؟دستشو گذاشت رو دهنش...یعنی اروم حرف بزن...گفتم باشه ببخشید چیه اقا؟ به چایی من اشاره کرد ...الهی باز دلش هوای چایی کرده بود...دو دل بودم ...از یک طرف دلم به حال اقام سوخت از طرف دیگه به حال عزیز که باید زیر و روی اقا رو میشست...ولی گفتم باشه اقا اما زود چایی رو بخور تا عزیز نیومده دستشو گذاشت رو چشمش...الهی قربونش برم چقد مطیع شده بود...کمکش کردم چایی رو خورد...وقتی تموم شد دستمو گرفت...یعنی تشکر!!!!!!!!!!!!
ادامه دارد.....
قسمت هفتم
بهمن از راه رسید...هوا خیلی سرد بود مخصوصا که مسیر خونه تا شرکت خیلی طولانی بود و من هر روز صبح زود باید راه میفتادم...وقتی میرسیدم شرکت دستهام از شدت سرما بی حس میشد...و باید چند دقیقه با حرارت شوفاژ گرمشون میکردم...لباسهای درست و حسابی هم نداشتم ولی چاره ای نبود.....
...........................
رسیدم شرکت اما انگار مدیر زودتر رسیده بود...در اتاقش باز بود نگاهی به داخل اتاقش انداختم ...مدیر سرش روی میز بود نمیدونستم خوابه یا نه واسه همین بی خیال "قانون اعلام حضور" شدم...دستامو به شوفاژ چسبوندم خیلی گرم بود ولی سرمای دست من به اون گرما احتیاج داشت...پنج دقیقه تو همون حالت بودم که احساس کردم یکی پشت سرمه...سریع برگشتم ...مدیر بود...خصمانه نگاهم میکرد...سلام دادم...جوابی نشنیدم...منتظر بودم که دوباره صداش رو ببره بالا...زیاد منتظرم نذاشت گفت خانم محترم شما یا نمیفهمید یا خودتون رو میزنید به نفهمی برای بار دومه بهتون تذکر میدم که وقتی میاید بی سرو صدا وارد نشین فهمیدن این موضوع خیلی براتون سخته؟؟؟!!!منم عصبی شدم مردک روانی فکر کرده کیه...منم صدامو کمی بالا بردم و گفتم آقای شریف من فکر کردم شما خوابید وگرنه سلام...وسط حرفم پرید گفت یعنی چی خانم مگه شرکت جای خوابه؟؟!!!چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم...گفت بار اخرتون باشه من عادت ندارم هر حرفی رو دو بار بزنم ولی امروز فهمیدم باید برای شما هر حرفی رو چندبار تکرار کنم تا شاید متوجه شید...وقتی داشت از کلمه شما استفاده میکرد با دستش از سر تا پام رو نشون داد...
برگشت تا بره تو اتاقش که نمیدونم چرا یک دفعه با حرص گفتم آقای مدیر بهتره یک قانونم به همه قانون هاتون اضافه کنید" سر رو میز گذاشتن اکیدا ممنوع" ...برنگشت... اما ایستاد دقیقا جلو در ... وارد اتاقش شد ولی در رو محکم نبست...یعنی اصلا نبست ...کاش در رو باز نمیذاشت حالا باید هر دقیقه منتظر نگاه عصبیش رو خودم باشم.....مشغول کارم شدم اما هنوز دستام یخ بود... نمیتونستم انگشتهام رو روی کلید های کیبورد فشار بدم... بلند نشدم با همون صندلیم چرخیدم سمت شوفاژ...انگشتانم رو دوباره چسبوندم به بدنه فلزی شوفاژ...چه حس خوبی میداد...حتی سوزشی که رو دستم حس میشد باعث نمیشد که دستمو کمی کنار بکشم...داشتم به این فکر میکردم که چقدر شوفاژ از بخاری ما که تا اخرین درجه هم زیاد میکنیم گرم تره که مدیر صدام کرد...سریع چرخیدم سمتش...گفتم بله...گفت هر وقت کار" آماده سازی انگشتهاتون "تموم شد متن روی میزتون رو تایپ کنید…چه بد که میزم دقیقا رو به اتاقش بود...تو دلم گفتم اگه جای من بودی کار آماده سازی رو باید رو کل هیکلت انجام میدادی نه فقط انگشتهات....ولی سکوت رو ترجیح دادم امروز یک بار جوابش رو داده بودم پس بار دومش اصلا درست نبود!!!!
…………………………………
اقا با اون دستهای بی جون و لاغرش بهم اشاره میکرد...عزیز تو اشپزخونه بود...سریع رفتم گوشه تختش نشستم گفتم جونم اقا؟دستشو گذاشت رو دهنش...یعنی اروم حرف بزن...گفتم باشه ببخشید چیه اقا؟ به چایی من اشاره کرد ...الهی باز دلش هوای چایی کرده بود...دو دل بودم ...از یک طرف دلم به حال اقام سوخت از طرف دیگه به حال عزیز که باید زیر و روی اقا رو میشست...ولی گفتم باشه اقا اما زود چایی رو بخور تا عزیز نیومده دستشو گذاشت رو چشمش...الهی قربونش برم چقد مطیع شده بود...کمکش کردم چایی رو خورد...وقتی تموم شد دستمو گرفت...یعنی تشکر!!!!!!!!!!!!
ادامه دارد.....
۸.۴k
۰۳ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.