"جرم و عشق" Crime and Love Part:6 شرط آپ پارت بعدی +۱٠لایک
ههرا:
توی خودم رفته بودم و داشتم به بدشانسی ای که آوردم فکر میکردم که ناگهان دستی زد روی شونم!
نگاهی انداختم و دیدم پسریه که خودش رو نامجون معرفی کرده!
_ ب... بله؟!
_ پاشو... باید بریم برای شرکت و توی خونه برات لباس بگیریم!
_ نمیخوام!_ ازت خواهش نکردم! دستوره!_ گفتم که نمیام!
دستش رو بلند کرد که بزنه... سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:"نه! نزن!"_ باهام بیا بریم خرید!_ آخه چرا؟ من توی خونم چند دست لباس دارم... میتونیم بریم از اونجا برداریم!
ناگهان تلفن نامجون زنگ خورد و بعد گوشی رو برداشت:"جانم تهیونگ؟"
میتونستم صدای پشت تلفن رو بشنوم..._چه خبر شده؟
_ نمیاد خرید! میگه چند دست لباس توی خونش داره... چیکار
کنم؟
نامجون رفت پشت یک تویوتا سفید رنگ نشست و اشاره کرد سوار بشم.
تا سوار شدم در رو قفل کرد و گفت:"حرکتی بزنی یک گلوله میره تو مخت! میدونی که این اجازه رو دارم..."
_ چشم..._آدرست؟_ بولوار X کوچه Y پلاک ۱۱۶...هیچی نگفت و راه افتاد.
توی کل این مدت بغض کرده بودم و با خودم میگفتم که چرا جرات فرار کردن ندارم؟
بالاخره رسیدیم و نامجون اسلحهای در آورد و گذاشت رو کمرم:"بدون جلب توجه میریم داخل!"
آب دهنم رو قورت دادم و بعد کلید رو انداختم توی در و وارد شدیم!
نامجون رفت سر یخچال و یک بطری آب معدنی برداشت.
_ ۱۰ دقیقه زمان داری هر چی که لازم داری برداری! افتاد؟
سریع وارد اتاقم شدم و یک کوله پشتی برداشتم و لباسهای زیر و چند تا تیشرت و شلوار گذاشتم توش.
یک پالتو دیگه هم داشتم که برش داشتم و چند تا لوازم آرایشی و زیورآلات و ...
داروهای قلبم و کنترل فشارم... و به خصوص آخرین عکس خانوادگیم با مامان و بابا...نمیدونم بیماری قلبیم دقیقا از کی شروع شد!
آخرین چیزی که نیاز داشتم، یعتی شونهام رو برداشتم و رفتم بیرون و گفتم:"برداشتم..."
دنبال نامجون بیرون رفتم و بعد سوار ماشین شدم و برگشتیم همونجایی که بودیم...احتمالا خونهی رییسشون، تهیونگ بود.
تا وارد شدم بوی دوکبوکی خورد به مشامم ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم!
روی مبل جلوی تلویزیون نشستم... دیشب باید داروهایمیخوردم ولی...
تصمیم گرفتم برم یکم آب بردارم پس قدم به آشپزخونه گذاشتم و دیدم پسری که اسمش جینه مسبب اون بوی دوکبوکیه!
_ ب...ببخشید..._ چیه؟_ میتونم یک لیوان آب درخواست کنم؟_ البته...
جین برگشت سمت یخچال و یک پارچ آب بیرون آورد و ریخت توی لیوان._ ممنون!_ داروهای... قلبمه...
دیگه هیچی نگفت و بعد من دوباره رفتم نشستم جلویتلویزیون.
سرم رو به دستهی مبل تکیه دادم و سعی کردم یکم بخوابم...
یکهو جین اومد بالا سرم و گفت:"بیکاری، پاشو گردگیری کن!"
توی خودم رفته بودم و داشتم به بدشانسی ای که آوردم فکر میکردم که ناگهان دستی زد روی شونم!
نگاهی انداختم و دیدم پسریه که خودش رو نامجون معرفی کرده!
_ ب... بله؟!
_ پاشو... باید بریم برای شرکت و توی خونه برات لباس بگیریم!
_ نمیخوام!_ ازت خواهش نکردم! دستوره!_ گفتم که نمیام!
دستش رو بلند کرد که بزنه... سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:"نه! نزن!"_ باهام بیا بریم خرید!_ آخه چرا؟ من توی خونم چند دست لباس دارم... میتونیم بریم از اونجا برداریم!
ناگهان تلفن نامجون زنگ خورد و بعد گوشی رو برداشت:"جانم تهیونگ؟"
میتونستم صدای پشت تلفن رو بشنوم..._چه خبر شده؟
_ نمیاد خرید! میگه چند دست لباس توی خونش داره... چیکار
کنم؟
نامجون رفت پشت یک تویوتا سفید رنگ نشست و اشاره کرد سوار بشم.
تا سوار شدم در رو قفل کرد و گفت:"حرکتی بزنی یک گلوله میره تو مخت! میدونی که این اجازه رو دارم..."
_ چشم..._آدرست؟_ بولوار X کوچه Y پلاک ۱۱۶...هیچی نگفت و راه افتاد.
توی کل این مدت بغض کرده بودم و با خودم میگفتم که چرا جرات فرار کردن ندارم؟
بالاخره رسیدیم و نامجون اسلحهای در آورد و گذاشت رو کمرم:"بدون جلب توجه میریم داخل!"
آب دهنم رو قورت دادم و بعد کلید رو انداختم توی در و وارد شدیم!
نامجون رفت سر یخچال و یک بطری آب معدنی برداشت.
_ ۱۰ دقیقه زمان داری هر چی که لازم داری برداری! افتاد؟
سریع وارد اتاقم شدم و یک کوله پشتی برداشتم و لباسهای زیر و چند تا تیشرت و شلوار گذاشتم توش.
یک پالتو دیگه هم داشتم که برش داشتم و چند تا لوازم آرایشی و زیورآلات و ...
داروهای قلبم و کنترل فشارم... و به خصوص آخرین عکس خانوادگیم با مامان و بابا...نمیدونم بیماری قلبیم دقیقا از کی شروع شد!
آخرین چیزی که نیاز داشتم، یعتی شونهام رو برداشتم و رفتم بیرون و گفتم:"برداشتم..."
دنبال نامجون بیرون رفتم و بعد سوار ماشین شدم و برگشتیم همونجایی که بودیم...احتمالا خونهی رییسشون، تهیونگ بود.
تا وارد شدم بوی دوکبوکی خورد به مشامم ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم!
روی مبل جلوی تلویزیون نشستم... دیشب باید داروهایمیخوردم ولی...
تصمیم گرفتم برم یکم آب بردارم پس قدم به آشپزخونه گذاشتم و دیدم پسری که اسمش جینه مسبب اون بوی دوکبوکیه!
_ ب...ببخشید..._ چیه؟_ میتونم یک لیوان آب درخواست کنم؟_ البته...
جین برگشت سمت یخچال و یک پارچ آب بیرون آورد و ریخت توی لیوان._ ممنون!_ داروهای... قلبمه...
دیگه هیچی نگفت و بعد من دوباره رفتم نشستم جلویتلویزیون.
سرم رو به دستهی مبل تکیه دادم و سعی کردم یکم بخوابم...
یکهو جین اومد بالا سرم و گفت:"بیکاری، پاشو گردگیری کن!"
۵.۳k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.