p25 🩸
ویو جین :
وقتی سوار ماشین بود یه دختر خیلی برام جالب بود از اول کار های که میکرد رو نگاه میکردم ....
دست دختر کوچولو که همیشه توی همین خیابون میبینمش گرفت و برد داخل یه فروشگاه بعد با کلی وسایل ومدن بیرون واقعا دختر مهربونی بود ..... و خیلی هم خوشگل .... شبی ما کره ای ها نبود .... درست مثل یوری سا .... که شبیه ما نیست ولی از همه خوشگل تر .... ماشینمو روشن کردم و حرکت کردم ....
ویو جسیکا :
روی صندلی نشسته بودیم که ماشین جونگ کوک رو به رو پارک کرد ..... و پیاده شد ومد سمتمون ....
جونگ کوک : چی شده جسیکا ....
همه ماجرارو براش تعریف کردم ..... جونگ کوک رفت سمت سوها و کنارش زانو زد .....
جونگ کوک : وای چه دختر خوشگلی ببینم اسمت چیه ..؟
جسیکا : سوها اسمش. اینه ....
جونگ کوک : وای چه اسم قشنگی داری ....
میدونستم جونگ کوک خیلی بچه ها رو دوست داره ...
جونگ کوک : بریم دنبال مامان بگردیم ....
سوها رو بلند کرد و برد سمت ماشین ....
جونگ کوک : بشین اینجا
دست هاشو روی سرش کشید ...
جونگ کوک : نگران نباش عزیزم مامانتو پیدا میکنیم .... بعد رو به من کرد .... جسیکا میخایی امشب همینجا بمونی ....
جسیکا : ومدم .....
وسایل ها رو برداشتم و رفتم سمت ماشین سوار شدم و جونگ کوک حرکت کرد .....
رفتیم به نزدیک ترین کلانتری .....
جونگ کوک دست سوها رو گرفت رفت داخل کلانتری ...
ویو جونگ کوک :
واقعا خیلی دختر نازی بود خیلی به دلم نشست ....
دستشو گرفتم و رفتم داخل کلانتری .....
جونگ کوک :سلام خسته نباشید ببخشید این دختر داخل پارک مامانشو گم کرده .....
کلانتری : اسمشو بگید ...
جونگ کوک : سوها .....
کلانتری : همین الان یکی به این اسم داشت میگشت ..
فک کنم اون وره یه دقیقه همینجا بنشینید ...
جونگ کوک : بیا بشینیم اینجا .....
روی صندلی نشستیم و منتظر موندیم که جسیکا ومد کنارمون ....
جسیکا : چی شد مامانش پیدا شد ....
جونگ کوک : کلانتری گفت یکی هم دنبال دخترش به اسم سوها میگیرده ....
مامان سوها : سوها ..... دخترم ...
سوها : مامان ...
دوید سمتش ..... مامانش بغلش کرد و تند تند سرشو بوس میکرد ...
نمیدونم چرا ولی دلم یه دفع خاصت مامان منم همینجوری بغلم کنه و منو ببوسه نگرانم باشه ....
زنه ومد طرف منو جسیکا ....
مامان سوها : واقعا ازتون ممنونم
جونگ کوک : خواهش میکنم ما که کاری نکردیم .....
مامان سوها : شما زندگیمو بهم برگردوندید ..... همه آدم های خوبی مثل شما بهمون برسه .....
جسیکا : همه محبت ما برای خوش حرف زدن دختر شماست .....
سوها : ممنونم عمو ....
زانو زدم کنار ...
جونگ کوک : خواهش میکنم خوشگلم من که کاری نکردم ....
سوها : از شما هم ممنونم خاله جسیکا ....
جسیکا : ( لبخند ) و لپشو کشید .....
مامان سوها : خو بریم دخترم به انداز کافی به زحمت افتادن ...
جونگ کوک : نه بابا چه زحمتی ....
جسیکا : سوها وسایل هات ... بیا بریم وسایل هاتو بیاریم ....
مامان سوها : واقعا ممنونم بابت خرید هاتون شب خوبی داشته باشید .....
بعد رفت ....
برای سوها دست تکون دادم ...
دیگع داشت شب میشد ....
جونگ کوک : بریم دیگه عمارت ....
جسیکا : بریم .....
سوار شدیم و به سمت عمارت راه افتادیم .....
یک ماه بعد …..
وقتی سوار ماشین بود یه دختر خیلی برام جالب بود از اول کار های که میکرد رو نگاه میکردم ....
دست دختر کوچولو که همیشه توی همین خیابون میبینمش گرفت و برد داخل یه فروشگاه بعد با کلی وسایل ومدن بیرون واقعا دختر مهربونی بود ..... و خیلی هم خوشگل .... شبی ما کره ای ها نبود .... درست مثل یوری سا .... که شبیه ما نیست ولی از همه خوشگل تر .... ماشینمو روشن کردم و حرکت کردم ....
ویو جسیکا :
روی صندلی نشسته بودیم که ماشین جونگ کوک رو به رو پارک کرد ..... و پیاده شد ومد سمتمون ....
جونگ کوک : چی شده جسیکا ....
همه ماجرارو براش تعریف کردم ..... جونگ کوک رفت سمت سوها و کنارش زانو زد .....
جونگ کوک : وای چه دختر خوشگلی ببینم اسمت چیه ..؟
جسیکا : سوها اسمش. اینه ....
جونگ کوک : وای چه اسم قشنگی داری ....
میدونستم جونگ کوک خیلی بچه ها رو دوست داره ...
جونگ کوک : بریم دنبال مامان بگردیم ....
سوها رو بلند کرد و برد سمت ماشین ....
جونگ کوک : بشین اینجا
دست هاشو روی سرش کشید ...
جونگ کوک : نگران نباش عزیزم مامانتو پیدا میکنیم .... بعد رو به من کرد .... جسیکا میخایی امشب همینجا بمونی ....
جسیکا : ومدم .....
وسایل ها رو برداشتم و رفتم سمت ماشین سوار شدم و جونگ کوک حرکت کرد .....
رفتیم به نزدیک ترین کلانتری .....
جونگ کوک دست سوها رو گرفت رفت داخل کلانتری ...
ویو جونگ کوک :
واقعا خیلی دختر نازی بود خیلی به دلم نشست ....
دستشو گرفتم و رفتم داخل کلانتری .....
جونگ کوک :سلام خسته نباشید ببخشید این دختر داخل پارک مامانشو گم کرده .....
کلانتری : اسمشو بگید ...
جونگ کوک : سوها .....
کلانتری : همین الان یکی به این اسم داشت میگشت ..
فک کنم اون وره یه دقیقه همینجا بنشینید ...
جونگ کوک : بیا بشینیم اینجا .....
روی صندلی نشستیم و منتظر موندیم که جسیکا ومد کنارمون ....
جسیکا : چی شد مامانش پیدا شد ....
جونگ کوک : کلانتری گفت یکی هم دنبال دخترش به اسم سوها میگیرده ....
مامان سوها : سوها ..... دخترم ...
سوها : مامان ...
دوید سمتش ..... مامانش بغلش کرد و تند تند سرشو بوس میکرد ...
نمیدونم چرا ولی دلم یه دفع خاصت مامان منم همینجوری بغلم کنه و منو ببوسه نگرانم باشه ....
زنه ومد طرف منو جسیکا ....
مامان سوها : واقعا ازتون ممنونم
جونگ کوک : خواهش میکنم ما که کاری نکردیم .....
مامان سوها : شما زندگیمو بهم برگردوندید ..... همه آدم های خوبی مثل شما بهمون برسه .....
جسیکا : همه محبت ما برای خوش حرف زدن دختر شماست .....
سوها : ممنونم عمو ....
زانو زدم کنار ...
جونگ کوک : خواهش میکنم خوشگلم من که کاری نکردم ....
سوها : از شما هم ممنونم خاله جسیکا ....
جسیکا : ( لبخند ) و لپشو کشید .....
مامان سوها : خو بریم دخترم به انداز کافی به زحمت افتادن ...
جونگ کوک : نه بابا چه زحمتی ....
جسیکا : سوها وسایل هات ... بیا بریم وسایل هاتو بیاریم ....
مامان سوها : واقعا ممنونم بابت خرید هاتون شب خوبی داشته باشید .....
بعد رفت ....
برای سوها دست تکون دادم ...
دیگع داشت شب میشد ....
جونگ کوک : بریم دیگه عمارت ....
جسیکا : بریم .....
سوار شدیم و به سمت عمارت راه افتادیم .....
یک ماه بعد …..
۵.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.