یاد تو....!✍️
تویِ، تنهایی خود،
یادِ تو را مینوشم..!!♥️☕️
پ ن:
روی تختم دراز کشیدم ،دستم راستم زیر سرم هنزفریا توی گوشم، مدام آهنگی که دوس داری رو پلی می کنم ( تا میرسه به اونجا که صدای چاوشی) رو استپ می کردی وبا اون صدای زشت و قشنگت بلند بلند شروع می کردی به خوندن:
و با اون دوتا چشات زل میزدی به نگاهم با نگاهت !
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری؟
و یه لبخند بزرگ که پهنای صورتت رو می پوشند
و من با نگاهم جواب میدادم آخه صدام به قشنگی صدای تونبود ،
بین ما کی بیشتر عاشق من یا تو؟
و تو نگاهم میخوندی و با صدای بلند ادامه میدادی با آهنگ ،ممممممممن.. ، وای از این لبخند تو،صدای تو،حرفای تو...! ،
و بغضی که اینروزا از نبودنت، چرا ابر نمیشه ، بباره..! مدام مياد حلقه میزنه توی گلوم،و میشینه ته چشام ولی نمیباره؟! ودر جواب همه میگم حساسیت فصلیه ..! نگاهم به ساعت روبه رومه دقیقاً داره نزدیک به پنج عصر میشه ،صدای بادهای شدید و تاریک شدن زود هوا گواه این رو میده که پاییز نزدیکه و یاد تو که مدام توی سرم رژه میره..!، باید از فکر کردن به تو خودم رو خلاص کنم ،
خودم از تخت میکشم پایین باید برم سروقت کارهام ،چایی می خورم ،میرم روبه روی آینه میشینم یه آرایشی مختصری میکنم ،زنگ میزنم به آژانس و شال ام رو بدون اینکه موهام رو جمع کنم و با کش موی ببندم، سرم میکنم و سوارآژانس میشم به راننده میگم که منتظر نباشه.! کارها رو تحویل مغازه میدم،برای برگشتن به خونه وفرار از فکر تو یکم پیاده روی بد نیست راه میفتم، دیگه از صدای باد شدید خبری نیست و همینطور فکر توو..!،توی مسیر راهم خودم سپردم به مغازها رنگا رنگ. یهو خودم رو دیدم روبه روی پُل وای خدای من چرا از این راه اومدم اعصابم خورد شد.هیچ وقت این مسیر پل رو واسه رفتن به خونه انتخاب نمی کردم چون روبرو مغازه مکانیکی باید رد میشدم و اینرو اصلاً دوست نداشتم! دیگه نمیشد بلوار دور زد ،هوا تاریک میشد.از پله ها پل که داشتم میومدم پایین نگاهم به مغازه افتاد یه ماشین پژو رو دیدم که چهارطاق در های جلو و عقبش ، باز بودن
رسیدم پایین پله ها ،خواستم با عجله از مکانیکی رد بشم ، که صدای یه خواننده به گوشم رسید ،گوشهام رو تیز کردم صدا از ضبط همون ماشین میومد که درهاش چهار طاق باز بودن، صدای خواننده بیشتر به گوشم اومد (چاوشی بود آره خودشه... هی که نزدیکتر شدم صدا خیلی بلندتر
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری؟
عاشق من بمونی منو تنها نزاری)،
دوباره تو اینجا بودی تو لعنتی یادت توی سرم پیچید ، توی دلم یه نوری درست مثله آفتاب که پروانه ها رد اونه دنبال میکنن پر از شادی و گرم درست رفتی جای خودت رو توی قلبم پیدا کردی وهمون کُنج نشستی .
نمیدونم تا سر کوچه چقد طول کشید،فقط میدونم
تمام وجودم به گوش دادن میل داشت یه حال خوب وصف نشدنی ، قلبِ سختم رو نرم کردی و اشک از چشام سرازیر...!
#و_پاییز_زیبا_در_راه_است🙌🤗
#آخرین_روزهای_شهریور_۱۴۰۲
#اَفی_نویس✍️
#دلنوشته_📝
یادِ تو را مینوشم..!!♥️☕️
پ ن:
روی تختم دراز کشیدم ،دستم راستم زیر سرم هنزفریا توی گوشم، مدام آهنگی که دوس داری رو پلی می کنم ( تا میرسه به اونجا که صدای چاوشی) رو استپ می کردی وبا اون صدای زشت و قشنگت بلند بلند شروع می کردی به خوندن:
و با اون دوتا چشات زل میزدی به نگاهم با نگاهت !
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری؟
و یه لبخند بزرگ که پهنای صورتت رو می پوشند
و من با نگاهم جواب میدادم آخه صدام به قشنگی صدای تونبود ،
بین ما کی بیشتر عاشق من یا تو؟
و تو نگاهم میخوندی و با صدای بلند ادامه میدادی با آهنگ ،ممممممممن.. ، وای از این لبخند تو،صدای تو،حرفای تو...! ،
و بغضی که اینروزا از نبودنت، چرا ابر نمیشه ، بباره..! مدام مياد حلقه میزنه توی گلوم،و میشینه ته چشام ولی نمیباره؟! ودر جواب همه میگم حساسیت فصلیه ..! نگاهم به ساعت روبه رومه دقیقاً داره نزدیک به پنج عصر میشه ،صدای بادهای شدید و تاریک شدن زود هوا گواه این رو میده که پاییز نزدیکه و یاد تو که مدام توی سرم رژه میره..!، باید از فکر کردن به تو خودم رو خلاص کنم ،
خودم از تخت میکشم پایین باید برم سروقت کارهام ،چایی می خورم ،میرم روبه روی آینه میشینم یه آرایشی مختصری میکنم ،زنگ میزنم به آژانس و شال ام رو بدون اینکه موهام رو جمع کنم و با کش موی ببندم، سرم میکنم و سوارآژانس میشم به راننده میگم که منتظر نباشه.! کارها رو تحویل مغازه میدم،برای برگشتن به خونه وفرار از فکر تو یکم پیاده روی بد نیست راه میفتم، دیگه از صدای باد شدید خبری نیست و همینطور فکر توو..!،توی مسیر راهم خودم سپردم به مغازها رنگا رنگ. یهو خودم رو دیدم روبه روی پُل وای خدای من چرا از این راه اومدم اعصابم خورد شد.هیچ وقت این مسیر پل رو واسه رفتن به خونه انتخاب نمی کردم چون روبرو مغازه مکانیکی باید رد میشدم و اینرو اصلاً دوست نداشتم! دیگه نمیشد بلوار دور زد ،هوا تاریک میشد.از پله ها پل که داشتم میومدم پایین نگاهم به مغازه افتاد یه ماشین پژو رو دیدم که چهارطاق در های جلو و عقبش ، باز بودن
رسیدم پایین پله ها ،خواستم با عجله از مکانیکی رد بشم ، که صدای یه خواننده به گوشم رسید ،گوشهام رو تیز کردم صدا از ضبط همون ماشین میومد که درهاش چهار طاق باز بودن، صدای خواننده بیشتر به گوشم اومد (چاوشی بود آره خودشه... هی که نزدیکتر شدم صدا خیلی بلندتر
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری؟
عاشق من بمونی منو تنها نزاری)،
دوباره تو اینجا بودی تو لعنتی یادت توی سرم پیچید ، توی دلم یه نوری درست مثله آفتاب که پروانه ها رد اونه دنبال میکنن پر از شادی و گرم درست رفتی جای خودت رو توی قلبم پیدا کردی وهمون کُنج نشستی .
نمیدونم تا سر کوچه چقد طول کشید،فقط میدونم
تمام وجودم به گوش دادن میل داشت یه حال خوب وصف نشدنی ، قلبِ سختم رو نرم کردی و اشک از چشام سرازیر...!
#و_پاییز_زیبا_در_راه_است🙌🤗
#آخرین_روزهای_شهریور_۱۴۰۲
#اَفی_نویس✍️
#دلنوشته_📝
۱۹.۷k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲