پارت 4
پارت 4
لبخند محوی روی لبش نشست و پتو رو روی یونجون کشید... به اشپزخونه رفت که یکدفعه شخصی در خونش رو زد... سوبین به سمت در رفت و در رو باز کرد، با چهره ی مرد و زن خشمگین و عصبی روبرو شد، مرد: بهش بگو همین الان بیاد بیرون، زود! مرد تو صورت سوبین داد زد و زن بدتر از مرد :دِ برو دیگه... سوبین که کاملا در شوک بود با تته پته دهنش رو باز کرد:ب.. با... کی.. کی کار دارین؟ مرد:پسر جون، یا همین الان میری صداش میکنی یا با لگد میام تو خونت... زن:با یونجون.. برو صداش کن بیاد، برو دیگه.. داد زد... سوبین قیافه ی مرد و زن را انالیز کرد، نه زیاد جوان بودن و نه زیاد مسن، و سوبین فهمید این مرد و زن پدر و مادر یونجون هستن، سوبین:ل... لطفا. ه.. همینجا منتظر بمونین، سوبین در را بست و به طرف اتاقی که یونجون مظلومانه خوابیده بود رفت، یونجون روی تخت نشسته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود:یونجون، خوبی؟.. فکر کنم... فهمیدی... پدر و مادرت اومدن. سوبین کنار یونجون نشست و دستش را دور شانه ی او حلقه کرد:بهشون... بهشون بگو برن... نمیخوام ببینمشون... بهشون بگو.. بگو... دیگه پسری به اسم یونجون... ندارن، صدای یونجون میلزید و هر لحظه امکان شکستن سد پشت چشمانش وجود داشت:چ... چرا؟ پدر و مادرتن... نگرانتن... یونجون:بعدا بهت میگم... فقط... فقط بهشون بگو همین الان برن... یک دفعه در اتاق با ضربه ی محکمی باز شد و پدر یونجون با صورت سرخ شده از عصبانیت به سمت یونجون خیز برداشت و سیلی محکمی به یونجون زد:پسره ی الاغ، چرا هرچی بهت زنگ میزنیم جواب نمیدی، هاااا؟ میفهمی من و مادرت چی کشیدیم؟ ها... میفهمی؟ یونجون که از عصبانیت و خشم گر گرفته بود از روی تخت بلند شد و مقابل پدرش ایستاد و داد زد....
لبخند محوی روی لبش نشست و پتو رو روی یونجون کشید... به اشپزخونه رفت که یکدفعه شخصی در خونش رو زد... سوبین به سمت در رفت و در رو باز کرد، با چهره ی مرد و زن خشمگین و عصبی روبرو شد، مرد: بهش بگو همین الان بیاد بیرون، زود! مرد تو صورت سوبین داد زد و زن بدتر از مرد :دِ برو دیگه... سوبین که کاملا در شوک بود با تته پته دهنش رو باز کرد:ب.. با... کی.. کی کار دارین؟ مرد:پسر جون، یا همین الان میری صداش میکنی یا با لگد میام تو خونت... زن:با یونجون.. برو صداش کن بیاد، برو دیگه.. داد زد... سوبین قیافه ی مرد و زن را انالیز کرد، نه زیاد جوان بودن و نه زیاد مسن، و سوبین فهمید این مرد و زن پدر و مادر یونجون هستن، سوبین:ل... لطفا. ه.. همینجا منتظر بمونین، سوبین در را بست و به طرف اتاقی که یونجون مظلومانه خوابیده بود رفت، یونجون روی تخت نشسته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود:یونجون، خوبی؟.. فکر کنم... فهمیدی... پدر و مادرت اومدن. سوبین کنار یونجون نشست و دستش را دور شانه ی او حلقه کرد:بهشون... بهشون بگو برن... نمیخوام ببینمشون... بهشون بگو.. بگو... دیگه پسری به اسم یونجون... ندارن، صدای یونجون میلزید و هر لحظه امکان شکستن سد پشت چشمانش وجود داشت:چ... چرا؟ پدر و مادرتن... نگرانتن... یونجون:بعدا بهت میگم... فقط... فقط بهشون بگو همین الان برن... یک دفعه در اتاق با ضربه ی محکمی باز شد و پدر یونجون با صورت سرخ شده از عصبانیت به سمت یونجون خیز برداشت و سیلی محکمی به یونجون زد:پسره ی الاغ، چرا هرچی بهت زنگ میزنیم جواب نمیدی، هاااا؟ میفهمی من و مادرت چی کشیدیم؟ ها... میفهمی؟ یونجون که از عصبانیت و خشم گر گرفته بود از روی تخت بلند شد و مقابل پدرش ایستاد و داد زد....
۳.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.