💦رمان زمستان💦 پارت 9
🖤پارت نهم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: تلفن قطع کردم اشک از چشمام قطره قطره داشت میچکید..به پشتم خیره شدم ارسلان خواب خواب بود...دلم نیومد بیدارش کنم لوکیشن ک فرستاد سریع بدون اینکه کسی بفهمه از خونه زدم بیرون...ی تاکسی گرفتم و رفتم سمت لوکیشن...وقتی رسیدم رفتم داخل بیمارستان رفتم بپرسم بیینم کجا باید برم...ک داداشمو ته سالن دیدم سریع رفتم سمتش
دیانا: داداش...حال مامان خوبه؟...برگشت طرفم و ی دفعه گوشم سوت کشید پخش زمین شدم...اون زد تو گوشم تو دهنم مزه خون حس کردم منو از زمین بلند کرد و دستمو گرف و کشون کشون برد به سمت بیرون پشت بیمارستان هیچکی اونجا نبود
داداش دیانا: تو مامان کشتیش...همش تقصیر تو بود تو دقش دادی دختره هرزه
دیانا: منو پرت کرد زمین و شروع کرد لگد زدن به پهلوم..انقد درد داشتم حتی نای داد زدنم نداشتم...چشامو بسته بودم و هق هق میکردم ک ی لحظه ضربه ها کم شد و دیگه چیزی حس نکردم لای چشامو باز کردم ک دیدن ارسلان دست داداشمو گرفته و پرتش کرد رو زمین
ارسلان: زورت به ی دختر رسیده...اگه جرعت داری بیا با من طرف باش
دیانا: از شدت درد دلم خودم و کشیدم عقب و به دیواری ک اون گوشه بود تکیه دادم و خودمو مچاله کردم تو خودم
داداش دیانا: تو کی گوه خوری دیانارو میکنی؟
ارسلان: من نامزدشم حرف حسابت
داداش دیانا: با این هرزه میپری؟...میدونی قبل تو با چند نفر بوده؟...
ارسلان: گذشته دیانا برای من مهم نیس..دیانا الانش برای منه...حق نداری دست روش بلند کنی مرتیکه...
دیانا: با حرفای ارسلان برای اولین بار حس کردم ی نفر پشتمه ی بار فک کردم تنها نیستم...دیگه هیچی نفهمیدم تاریکی مطلق
ارسلان: چشمم خورد به دیانا ک بی جون ی گوشه افتاده سریع بغلش کردم و بردمش داخل بیمارستان...
《رمان زمستون❄》
دیانا: تلفن قطع کردم اشک از چشمام قطره قطره داشت میچکید..به پشتم خیره شدم ارسلان خواب خواب بود...دلم نیومد بیدارش کنم لوکیشن ک فرستاد سریع بدون اینکه کسی بفهمه از خونه زدم بیرون...ی تاکسی گرفتم و رفتم سمت لوکیشن...وقتی رسیدم رفتم داخل بیمارستان رفتم بپرسم بیینم کجا باید برم...ک داداشمو ته سالن دیدم سریع رفتم سمتش
دیانا: داداش...حال مامان خوبه؟...برگشت طرفم و ی دفعه گوشم سوت کشید پخش زمین شدم...اون زد تو گوشم تو دهنم مزه خون حس کردم منو از زمین بلند کرد و دستمو گرف و کشون کشون برد به سمت بیرون پشت بیمارستان هیچکی اونجا نبود
داداش دیانا: تو مامان کشتیش...همش تقصیر تو بود تو دقش دادی دختره هرزه
دیانا: منو پرت کرد زمین و شروع کرد لگد زدن به پهلوم..انقد درد داشتم حتی نای داد زدنم نداشتم...چشامو بسته بودم و هق هق میکردم ک ی لحظه ضربه ها کم شد و دیگه چیزی حس نکردم لای چشامو باز کردم ک دیدن ارسلان دست داداشمو گرفته و پرتش کرد رو زمین
ارسلان: زورت به ی دختر رسیده...اگه جرعت داری بیا با من طرف باش
دیانا: از شدت درد دلم خودم و کشیدم عقب و به دیواری ک اون گوشه بود تکیه دادم و خودمو مچاله کردم تو خودم
داداش دیانا: تو کی گوه خوری دیانارو میکنی؟
ارسلان: من نامزدشم حرف حسابت
داداش دیانا: با این هرزه میپری؟...میدونی قبل تو با چند نفر بوده؟...
ارسلان: گذشته دیانا برای من مهم نیس..دیانا الانش برای منه...حق نداری دست روش بلند کنی مرتیکه...
دیانا: با حرفای ارسلان برای اولین بار حس کردم ی نفر پشتمه ی بار فک کردم تنها نیستم...دیگه هیچی نفهمیدم تاریکی مطلق
ارسلان: چشمم خورد به دیانا ک بی جون ی گوشه افتاده سریع بغلش کردم و بردمش داخل بیمارستان...
۵۵.۳k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.