رمان
داستان یک آرمی💜
پارت۸💜
صبح روز بعد ساعت ۷صبح...
ناهی:داهی داهی بلند شو یکم کمک کن باهم غذا درست کنیم،بخوریم .
داهی:هان خب باشه نیم ساعت دیگه میام تو برو.
ناهی:باشه ولی میکشمت اگه دیر کنی.
داهی:خا برو.
بعد از یک ساعت....
ناهی:داهییییییییی مگه نگفتم بیا پایین.
داهی:ببخشید دوباره خوابم برد.
ناهی:ای خدا از دست تو بدو.
یک ساعت بعد ازغذا خوردن.......
داهی:ناهی من خیلی هیجان دارم یعنی کی ساعت ۱۲ میشه؟
ناهی:منم هیجان دارم ولی باید صبر کنیم نمیشه کاریش کرد.
یک ساعت بعد.....
داهی از اتاقش بیرون میآید....
داهی:ناهی ناهی .
ناهی:چیه داهی.
داهی:ما هیچ لباس خاصی برای رفتن به هتل نداریم.
ناهی:وای داهی حق با توهء.
داهی:باید بریم لباس بگیریم.
ناهی: باشه، زنگ بزن میه که همه باهم بریم.
داهی:خیلی خب باشه.
ادامه دارد.......
پارت۸💜
صبح روز بعد ساعت ۷صبح...
ناهی:داهی داهی بلند شو یکم کمک کن باهم غذا درست کنیم،بخوریم .
داهی:هان خب باشه نیم ساعت دیگه میام تو برو.
ناهی:باشه ولی میکشمت اگه دیر کنی.
داهی:خا برو.
بعد از یک ساعت....
ناهی:داهییییییییی مگه نگفتم بیا پایین.
داهی:ببخشید دوباره خوابم برد.
ناهی:ای خدا از دست تو بدو.
یک ساعت بعد ازغذا خوردن.......
داهی:ناهی من خیلی هیجان دارم یعنی کی ساعت ۱۲ میشه؟
ناهی:منم هیجان دارم ولی باید صبر کنیم نمیشه کاریش کرد.
یک ساعت بعد.....
داهی از اتاقش بیرون میآید....
داهی:ناهی ناهی .
ناهی:چیه داهی.
داهی:ما هیچ لباس خاصی برای رفتن به هتل نداریم.
ناهی:وای داهی حق با توهء.
داهی:باید بریم لباس بگیریم.
ناهی: باشه، زنگ بزن میه که همه باهم بریم.
داهی:خیلی خب باشه.
ادامه دارد.......
۱.۶k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.