فیک( دنیای خیالی ) پارت ۶
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۶
اما...صدا های عجیبی میومد....صدا حیوان..آدم....نمیتونستم درست تشخیص بدم...اما صدا ها ترسناک بود...
ا.ت: شمام میشنوین...
بورام: آره آره...چرا اینجوری شد...
ا.ت: همش واسه این سیبه...
هانا: آخه چرا گردن سیب میندازی...
ا.ت: خب چرا قبل از خوردن سیب اینجوری نبود...
هانا: من چه میدونم....
ا.ت: گفتم ک عجیبه...به اطرافت نگا کن...همه درختا رنگشون تاریکه....اما اینو نگا سبز تازه......
بورام: بیاین زودتر از اینجا بریم.....
هانا: بریم.....
دوباره راه افتادیم...از پشتم صدا های ترسناک میومد...جوریکه فک میکردم..الان ک یچیزی ظاهر شه.....یه قدم جلو میزاشتمو عقبمو نگاه میکردم.....اما چيزی نبود...دیگه از نگرانی و ترس نمیدونستم چیکار کنم.......اونقد راه رفتیم...ک هوا تاریک شده بود..اما ما به جایِ نرسیده بودیم....
ا.ت: دوباره تاریک شد..الان میخاین چیکار کنین...
هانا: بیاین شب و همینجا بیمونیم....
ا.ت: نمیترسی...
هانا: خب نه...اما یذره آره....اما مجبورم.....
بورام: هی اونور نگا.....
به جایِ ک بورام خیره بود نگا کردیم.....درس معلوم نمیشد....فقط چند تا نقطه قرمز.......اما یدفعهِ حرکت کردن....
هانا با جیغش گفت...
هانا: فرار کنین....
سه تایی فرار کردیم....اما اونام دنبالمون میومدن.....هوا تاریک بود نمیتونستم جلومون و نگاه کنیم.....با اینکه داشتم میدویدم...از کوله پوشتیم چراغ قوه رو برداشتم و روشنش کرد....دیدم بهتر شد..........به عقبم دوباره نگاه کردم...نمیدونم چه بودن..اما فقط چشماشون قرمز بود....خیلی ترسناک..دنبالمون میومدن.....بورام جلو وایستاد و یکی از پتو هارو از کوله پوشتیش برداشت......یجا همه بغل کردیم..و اون پتو رو رومون انداختیم.......هر سه تامون میلرزیدم.....دستای همو گرفته بودیم.......
صداشون و میشنیدم....مشخص نبود چه میگن..حتی صداشونم ترسناک بود......
نیم ساعت بیشتر زیر پتو موندیم...دیگه صدای نمیومد.....از زیر پتو بیرون اومدم...اطرافمون چیزی نبود.....
ا.ت: بیاین بیرون....چیزی نیس.....
هانا و بورام از زیر پتو بیرون اومدن.....
هانا: اونا..اونا چه بودن....
ا.ت: نمیدونم...اما میدونم اگه گیرمون میآوردن ..دیگه زنده نبودیم...
بورام: من میترسم....
ا.ت: آره اینا فقط واسه شماست....اینکه خاستین بیاین جنگل ممنوعه..
هانا: پس چرا اومدی...
ا.ت: فقط واسه شما اومدم اگه شما اینقد اسرار نمیکردین نمیومدم ..منو بگو ک احمقم..حرف شمارو باور میکنم....
بورام: ا.ت..آروم باش...
ا.ت: چرا ..الان کم مونده بودن بميرم...بعدش شما به چپتونم نیس...شما احمقا....درسته ماجراجویی دوس دارین...اما نمیشه بیای واسه ماجراجویی به جنگل ممنوعه.
هانا: اصن نخاستم..برو هرجا ک میری...دیگه باما نیا...
ا.ت: چه بهتر...
کوله پوشتیم و چراغ قوه رو برداشتم....و آخرین حرفمو گفتم..
ا.ت: میدونین چه خوابی دیده بودم.....امیدوارم اون اتفاق واستون نیوفته.....فقط همین مواظب خودتون باشین.....
ازشون دور شدم.....با اینکه میترسیدم....
تو افکارم بودم...خیلی راه رفته بودم....دیگه چیزی عجیبی ندیدم....ک این خوشحالم کرد........هوا یکمی روشن شده بود..با خودم حرف میزدم و نمیفهمیدم کجا میرم........ک یدفعه ی یکی از کوله پوشتیم گرفت و عقب کشیدیم.....
اینو سریع تایپ کردم اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
شب میخوام جواب ناشناسارو بدم.
اما...صدا های عجیبی میومد....صدا حیوان..آدم....نمیتونستم درست تشخیص بدم...اما صدا ها ترسناک بود...
ا.ت: شمام میشنوین...
بورام: آره آره...چرا اینجوری شد...
ا.ت: همش واسه این سیبه...
هانا: آخه چرا گردن سیب میندازی...
ا.ت: خب چرا قبل از خوردن سیب اینجوری نبود...
هانا: من چه میدونم....
ا.ت: گفتم ک عجیبه...به اطرافت نگا کن...همه درختا رنگشون تاریکه....اما اینو نگا سبز تازه......
بورام: بیاین زودتر از اینجا بریم.....
هانا: بریم.....
دوباره راه افتادیم...از پشتم صدا های ترسناک میومد...جوریکه فک میکردم..الان ک یچیزی ظاهر شه.....یه قدم جلو میزاشتمو عقبمو نگاه میکردم.....اما چيزی نبود...دیگه از نگرانی و ترس نمیدونستم چیکار کنم.......اونقد راه رفتیم...ک هوا تاریک شده بود..اما ما به جایِ نرسیده بودیم....
ا.ت: دوباره تاریک شد..الان میخاین چیکار کنین...
هانا: بیاین شب و همینجا بیمونیم....
ا.ت: نمیترسی...
هانا: خب نه...اما یذره آره....اما مجبورم.....
بورام: هی اونور نگا.....
به جایِ ک بورام خیره بود نگا کردیم.....درس معلوم نمیشد....فقط چند تا نقطه قرمز.......اما یدفعهِ حرکت کردن....
هانا با جیغش گفت...
هانا: فرار کنین....
سه تایی فرار کردیم....اما اونام دنبالمون میومدن.....هوا تاریک بود نمیتونستم جلومون و نگاه کنیم.....با اینکه داشتم میدویدم...از کوله پوشتیم چراغ قوه رو برداشتم و روشنش کرد....دیدم بهتر شد..........به عقبم دوباره نگاه کردم...نمیدونم چه بودن..اما فقط چشماشون قرمز بود....خیلی ترسناک..دنبالمون میومدن.....بورام جلو وایستاد و یکی از پتو هارو از کوله پوشتیش برداشت......یجا همه بغل کردیم..و اون پتو رو رومون انداختیم.......هر سه تامون میلرزیدم.....دستای همو گرفته بودیم.......
صداشون و میشنیدم....مشخص نبود چه میگن..حتی صداشونم ترسناک بود......
نیم ساعت بیشتر زیر پتو موندیم...دیگه صدای نمیومد.....از زیر پتو بیرون اومدم...اطرافمون چیزی نبود.....
ا.ت: بیاین بیرون....چیزی نیس.....
هانا و بورام از زیر پتو بیرون اومدن.....
هانا: اونا..اونا چه بودن....
ا.ت: نمیدونم...اما میدونم اگه گیرمون میآوردن ..دیگه زنده نبودیم...
بورام: من میترسم....
ا.ت: آره اینا فقط واسه شماست....اینکه خاستین بیاین جنگل ممنوعه..
هانا: پس چرا اومدی...
ا.ت: فقط واسه شما اومدم اگه شما اینقد اسرار نمیکردین نمیومدم ..منو بگو ک احمقم..حرف شمارو باور میکنم....
بورام: ا.ت..آروم باش...
ا.ت: چرا ..الان کم مونده بودن بميرم...بعدش شما به چپتونم نیس...شما احمقا....درسته ماجراجویی دوس دارین...اما نمیشه بیای واسه ماجراجویی به جنگل ممنوعه.
هانا: اصن نخاستم..برو هرجا ک میری...دیگه باما نیا...
ا.ت: چه بهتر...
کوله پوشتیم و چراغ قوه رو برداشتم....و آخرین حرفمو گفتم..
ا.ت: میدونین چه خوابی دیده بودم.....امیدوارم اون اتفاق واستون نیوفته.....فقط همین مواظب خودتون باشین.....
ازشون دور شدم.....با اینکه میترسیدم....
تو افکارم بودم...خیلی راه رفته بودم....دیگه چیزی عجیبی ندیدم....ک این خوشحالم کرد........هوا یکمی روشن شده بود..با خودم حرف میزدم و نمیفهمیدم کجا میرم........ک یدفعه ی یکی از کوله پوشتیم گرفت و عقب کشیدیم.....
اینو سریع تایپ کردم اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
شب میخوام جواب ناشناسارو بدم.
۱۳.۶k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.